ماه و مهر |
فرهنگ ؛ آداب و رسوم
این آداب و مراسم و ... بیشتر در قدیمترها وجود داشته و هر چه که بزمان حال میرسیم از دامنه و رنگ آنها کاسته شده و تا جائی پیش رفت که دیگر حتی نشانی از بعضی از این آداب در منطقه وجود ندارد. پیشترها این باورها از تولد تا مرگ همراه مردم بوده است. البته دوستانی سوالاتی را مطرح کرده بودند که علت اینکه وضعیت دنیای جدید و کنونی ، بستری مناسب جهت حفظ و انتقال این سنن نمیباشد چیست؟ آیا اصلا ضرورتی دارد یا خیر؟ مهم این نیست که جنبه ارزشی آنرا بحث کنیم ، فقط ریشه یابی این مسئله مهم است؟ آیا چون ارزشهای مقبول اخلاقی نیستند بدست فراموشی سپرده شده اند؟ اگر چنین باشد چه شرائط فرهنگی و فرهنگ اخلاقی جدیدی را جایگزین کرده اند؟ آیا ریشه مادی دارند؟ آیا علم علت است یا تکنولوژی؟ حداقل اهمیت موضوع تحقیق در این خصوص این میتواند باشد که میتوانیم شناختی جامع از فرهنگ نیاکان خویش داشته باشیم و اگر بپذیریم که فرهنگ گذشته ، تصویرگر وضعیت آینده است ؛ لااقل در ریشه یابی این مسائل میتواند مفید باشد. بعض از باورهای منطقه : چشم زخم – فردی که چشم آن باعث چشم زخم میشود و باصطلاح چشمان شوری دارد، چنانچه از کسی یا چیزی تعریف کند ، مخاطب تعریف نگران گشته و برای دفع چشم زخم ، مقداری اسفند دود میکند و با خواندن ادعیه ای از خداوند خواهان رفع چشم زخم یا نظر بد او میشوند . قدیمی تر ها در حین ریختن اسفند داخل آتش میگفتند چشم فلانی کور و....! دعا نویسی – وقتی معمولا از پزشک و دارو و درمان ناامید میشوند ؛ بعضیها نزد دعانویس رفته و دعا نوشته ای را میگیرند و بگردن می بندند یا طبق دستور دعانویس اقداماتی را انجام میدهند. جن و پری - اعتقاداتی مبنی بر اینکه جن و پری و بچه های آنان در روزها یا شبهای یا غروبهای بخصوصی باعث زیان و ضرر و ضربت زدن بچه های آنان میشوند، دارند. این موضوع ریشه مذهبی دارد . مثلا در حلیه المتقین مجلسی این موضوع بصراحت درج شده است. مثلا آب گرم را بدون بسم الله گفتن نمی ریزند و اعتقاد دارند که روی بچه های جن ریخته نشود تا بسوزند و برای تلافی آنها مجبور شوند اذیت کنند و معمولا معتقدند نوع ضربت زدن جن بصورت دیوانگی در بچه های انسانها پیدا میشود. دعای باران یا آفتاب – این هم از جمله مراسمی بود که اجرا میشد. وقتی آسمان در طول مدت زیادی باران نمی بارید، و یا حتی بالعکس موقعی که در اثر زیادی بارش باران مردم باصطلاح بستوه می آمدند. مراسمی را با اشکال خاصی برگزار میکردند. یک نمونه آنرا خود من در ایام طفولیتم شاهد بودم که تعدادی از مردم کیسه ای را گرفته بودند و چوبهائی در دست داشتند و چیزهائی هم روی چوبها نصب کرده بودند و با خواندن اشعاری که باصطلاح ترجیع بند آن " آفتاب بیا " بود ، بخانه سر میزدند و برنج و تخم مرغ و... میگرفتند و طی مراسمی از آن غذا درست کرده و توزیع میکردند و...! سمنو پزان – قدیمترها بیشتر سمنو درست میکردند. سمنوهای بسیار خوشمزه ای هم بود. برای پخت سمنو مردم آدابی را داشتند. نوعی قداست در امر تهیه سمنو وجود داشت و معتقد بودند که فرد ناپاکی نباید به سمنو نظر کند یا سر دیگ سمنو حاضر شود و بشدت هم این موضوع را مراعات میکردند و وسوسه زیادی هم داشتند. باز خود اینجانب شاهد چند مراسم در این خصوص حتی در خانواده خود بوده ام. دانه های انار ؛ را محترم میشمردند و میگفتند که انار چون از میوه های بهشتی است پس حرمت دارد و لذا دانه های انار چنانچه بزمین میریخت انها را دور نمی ریختند و جمع کرده و مصرف میکردند. حتی شعری و ضرب المثلی را هم بعضیها ساخته بودند باینکه ( شبیه به این بیت ) : وقتی افتاد انار؛ حتما آنرا بردار / وقتی افتاد انگور ؛ لگد بزن برود بگور. منظور از این ضرب المثل همان بیان قداست دانه های انار، البته در مقایسه با انگور بوده است. ریزه های نان ؛ را هم بر همین طریق بسیار محترم میشمردند و آنرا از جمله برکتهای خاص خداوند میشمردند. این باور حتی هنوز هم با همان عمق تا حدود زیادی وجود دارد . بصورتی که هیچ کسی بخود اجازه نمیدهد که عمدا روی نان و یا خرده نان لگد نماید. عمق حرمت گذاری به نان در حدی بود که آنرا با چاقو نمی بریدند و حتی با گاز زدن و جدا کردن نان از طریق گاز زدن هم ممانعت میکردند. بانگ مرغ ؛ را شوم میدانستند . منظور مرغ بوده نه خروس. هنگامی که مرغی بانگ میزد ، معمولا آن مرغ را ذبح میکردند و بعضیها هم میرفتند و پیش دعانویس دعا میگرفتند. مادرامه ؛ در هنگام سال تحویل فردی خوش قدمتر از اقوام و خانواده را با این عنوان انتخاب میکردند. این فرد می بایست قبل از تحویل سال نو به بیرون از خانه میرفت و بمحض تحویل سال نو ، او تنها اولین نفری باشد که قدم در داخل خانه و اتاق میگذاشت. چنانچه در آن سال زندگی و بویژه وضعیت مالی و معاش آنها رونق بیشتری میگرفت ، بیشتر به خوش قدمی همین مادرامه مرتبط میدانستند. شهاب دیدن ؛ در آسمان هم خود داستان جالبی داشت. بدینصورت که بعضیها باور داشتند که چنانچه هنگامی یک فرد بتواند در زمان طلوع و غروب یک شهابسنگ در آسمان سه (3 ) صلوات پی در پی بفرستد ، آنوقت هر آرزوئی را بنماید ، برآورده میشود. اما معمولا سرعت شهابسنگ در طلوع و غروب بسیار سریع بوده است و کمتر میتوانستند باین امر توفیق یابند. خود من در ایام کودکی چندین بار این کار را آزمون کرده بودم. وجب کردن ؛ قد افراد را خوب نمیدانستند، و معمولا نمی گذاشتند که برای مقایسه یا تعیین قد کسی او را با وجب اندازه گیری کنند. پریدن چشم ؛ را نشانه آمدن مهمان میگرفتند و وقتی چشم کسی پی در پی باصطلاح می پرید ، منتظر بود که مهمانی بر آنها وارد شود. ردیف شدن استکان ، را هم بر همین سیاق نشانه آمدن مهمان میگرفتند. وقتی بطور تصادفی در هنگام خوردن چای ، استکانها رج و ردیف قرار میگرفتند، این حرف را میزدند. دندان را که می کندند ، حتما آنرا به پشت بام می انداختند و بهیچ وجه آنرا در زمین نمی انداختند. شیر مادر را روی زمین نمی ریختند و بواسطه قداستی که برای شیر مادر قائل بودند سعی داشتند که بزمین نریزد. دست بزرگ رانشانه برکت و بالعکس پای بزرگ را نشانه نکبت فرد میگرفتند. عطسه کردن و صبر کردن؛ چنانچه مشغول کاری بودند و در همان حین عطسه ای می آمد ، حتما مقداری صبر میکردند و بعد به کار مزبور ادامه میدادند. برخورد با سگ ، را در اولین زمان صبح که از خانه بسمت کاری به بیرون میرفتند ، بفال بد میگرفتند. و احتمال میدادند که در آنروز گرفتاری یا دعوا یا ... برای او پیش بیاید. موی سر را که میتراشیدند ، حتما آنرا جمع میکردند و معتقد بودند که نباید پا روی آن گذاشت ، چون موجب سردرد و امثالهم میگردد. بوسیدن پشت گردن را روا نمیدانستند زیرا آنرا باعث قهر کردن افراد میدانستند. خال دست را نشانه حاجی شدن فرد میگرفتند. و میگفتند که هرکه دارد خال دست؛ آن نشانه مکه است! خال پا را هم بر همین سبیل نشانه کربلائی شدن فرد میدانستند. هر که دارد خال پا آن نشانه کربلاست. خال رو را هم نشانه آبرو میدانستند. هر که دارد خال رو ، آن نشانه آبروست. آب پاشیدن پشت سر مسافر ؛ را اکثرا باعث زود و سالم برگشتن مسافر میدانستند. بعضی موقع هم داخل کاسه آب مقداری برنج میریختند و پشت سر مسافر میریختند. چاقو یا یک تکه آهن تیز را در کنار و زیر بالش زن زائو قرار میدادند و معتقد بودند که باعث فراری آل میشود. قفل در را که معمولا بشکل زنجیری بود ، آب میکشیدند و به فردی که از چیزی ترسیده بود میخوراندند و معتقد بودند که بدینطریق ترس او ریخته میشود. ته دیگ را در یک عروسی اگر پسری میخورد ، میگفتند که در روز عروسی این پسر حتما باران میبارد. ماه نو را اگر زن حامله نگاه کند ؛ شاید صورت بچه اش لکه دار شود. در همین باره وقتی حتی دیگران هم به ماه نو نگاه میکردند توصیه میشد که صورت خود را بشویند.
بعضی از خیرخواهی ها در تعارفات
عروسی پسر یا دخترت را بخوریم. منظور غذای عروسی را خوردن است. این دعا معمولا در پایان صرف غذا در هنگام مهمانی ها یا در هنگام دعوت بخوردن غذا از سوی مدعو بیان میشد. سوغات مکه یا کربلا را بخوریم. این دعا هم معمولا در مهمانیها یا هنگام دعوت برای خوردن بیشتر تنقلات بیان میشود. سوغات اماکن متبرکه را معملا از مشهد و کربلا و مکه و... میگفتند و الآن هم موارد دیگه ای را هم بدانها افزوده اند. مالداری برکت؛ این دعا را معمولا هنگامی که با یک دامدار برخورد میکردند که مشغول چرای دام است میگفتند. حق به حقدار برسد ؛ این دعا و امثالهم مثل ای روز رسان بی منت ، شکرت! را معمولا پس از خوردن غذا بویژه در مهمانیها میگفتند. فاتحه نثار اموات صاحبخانه و جمع را معمولا هنگامیکه در خانه ای مهمان بودند و صاحبخانه مرده ای را داشته باشد ، میخوانند. برگرفته از http://sorbon.mihanblog.com/Page-2.ASPX [ چهارشنبه 86/4/13 ] [ 7:45 صبح ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
ایام کنکور برای همه انهایی که از از این معبر گذشتند ، تداعی خاطرات خوش وناخوش را مینماید. من وخواهرم که یکسال پشت کنکور مانده بود ، باهم درس میخواندیم.بدون انکه یکساعت به کلاسهای خصوصی رفته باشیم. علیرغم اینکه من هم باید برای دیپلم میخواندم هم برای کنکور .من به قبولیم اطمینان داشتم.ولی خواهرم زیاد اطمینان نداشت .خیلی تلاش میکرد.شاید من یک سوم او هم درس نمی خواندم.مدام سبوس برنج را دم میکرد ومیخورد. میگفت برای حافظه خوب است.مرحله اول هردو قبول شدیم.کسی نبود که برای انتخاب رشته کمکمان کند.خودمان دو تایی این کار را انجام دادیم. کارنامه مرحله دوم که امد دستمان ، چهل پنجاه تا از ستونها خالی بود.یعنی ما نمی توانستیم ان رشته ها را انتخاب کنیم.حالا شانس اوردیم قبول شدیم. روزی که قرار بود نتایج مرحله دوم اعلام شود من و شوهر خواهرم با هم به مطبوعاتی رفتیم. نتایج رشته ما عصر اعلام میشد. تا روزنامه ها بیاید شب شده بود. تعداد زیادی پسر ، روی کاپوت ماشین داشتند روزنامه را نگاه میکردند. دامادم رفت جلو و وسط انها. کمی بعد فریاد زد قبول شدی. قلبم نزدیک بود بایستد.انگار پرواز میکردم.یکدفعه نمیدانم چی شد که خودم را لای پسرها دیدم وروزنامه هم دست من .وهمه هم با تعجب به من نگاه میکردند.من که تازه متوجه شده بودم چکار کردم با خجالتی از کنارشان رفتم ولی زود فراموش کردم .از ذوق داشتم می مردم.واقعا حس خوبی بود. خواهرم نیز قبول شده بود. بعد کنکور قبل اینکه قبولی ها اعلام شود ،همیشه به خواهرم میگفتم یعنی از این ببعد دیگه بوی مدرسه را حس نمیکنیم من یعنی بدون مدرسه طاقت میارم.اخه خیلی به مدرسه علاقه داشتم.فکر اینکه دیگه ایام مدرسه تمام شده دیوانه ام میکرد. فکر نمیکردم که در رشته ای قبول میشوم که تا سی سال بعدش هم باید تو مدرسه باشم. راهنمایی که بودم مدیرم منو دعا کرد.به من گفت از خدا میخواهم که یه روزی اسمتو تو لیست قبولیهای کنکور ببینم .ودعایش مستجاب شده بود. الان مدیرم همکارم هستند وامسال باز نشسته میشوند. همه انهایی که تلاش میکنند وزحمت میکشند وقدر دان زحمات پدر ومادر باشند بدانند که با توکل به خدا واعتماد به خود، حتما موفقند. به امید سربلندی تمام جوانان وطنمان ایران. [ دوشنبه 86/4/11 ] [ 8:22 صبح ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
به بهانه روز مادر.تقدیم به مهربانترین مخلوق خدا. کنار قبر مادر ایستاده بود .تولد 1328 وفات 1360 32 سال داشت که عمرش رو به خاک داد. 8 تا بچه قد ونیم قد که اخریش 6 ماه داشت. روز مادر بود.مسیرتا ارامگاه را با اشک رفت. میگفت هیچ وقت روز مادر خوشحال نبود. میگفت بعض وقتها فکر میکنم بچه هایی که مادر ندارند خدا هم نگاشون نمیکنه. انگار تو دنیا کسی رو ندارند. میگفت: شما نمیدونید من چی میگم.اگه یه شب خواهر برادرا از خاطرات مادر باهم بگین وبعدش همه با هم گریتون بگیره چی ؟فکرشو میکنین. میگفت میدونین که اگه مادر ادم بمیره پدر هم با هاش محبتش کم میشه .گفتم نه مگه میشه؟ میگفت اره خودشون مقصر نیستن.روزگاز همینه.این بچه ها هستن که یه دفعه یتیم میشن. اونا خودشونو باید برای یه مبارزه اماده کنن.تحملشون بالا ببرن. وارزوهاشونوکم کنن. اخ دیگه کسی نیست که نازشونو بکشه. میگفت مادرم که بود من وخواهرکوچولوم کنار در منتظر بابا بودیم تا از سرکار بیاد.بابا که میومد نفری یه دونه سکه 1 تومنی میذاشت کف دستمون وما ذوق میکردیم . بعد مامان، اینم رفت کنار وخاطرش برامون باقی موند.اخه بابا بعد مامان که رفت ازدواج کرد، دیگه مارو از یادش برد.به فکرش نرسید که به اون نیاز داریم.بقول خودش اونقدر گرفتاری داره وبرای سیر کردن اینهمه ادم وقت نداره چه برسه از این کارا.خیلی گریه کردیم .من واو باهم . به مادرم فکر کردم.رفتم خونه یه بوس از گونه اش بگیرم. به [ شنبه 86/4/9 ] [ 6:4 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
روزی سیبی از درختی، روی سر مردی افتاد،ان مردجاذبه زمین را کشف کرد. روزی سیبی از درختی، روی سر مردی افتاد، ان مردگفت :چقدر بد شانس هستم وانجا را ترک کرد. روزی سیبی از درختی، روی سر مردی افتاد، ان مرد، سیب را نقاشی کرد. روزی سیبی از درختی، روی سر مردی افتاد، ان مرد، سیب را با لذت خورد. روزی سیبی از درختی، روی سر مردی افتاد، ان مرد، عصاره شفا بخشی از ان ساخت ومعجزه طب را اشکار کرد. روزی سیبی از درختی، روی سر مردی افتاد، ان مردگفت : این تو طئه دشمن است و درخت را قطع کرد. روزی سیبی از درختی، روی سر مردی افتاد، ان مرد، سیب را کنار گذاشت برای روز مبادا. روزی سیبی از درختی، روی سر مردی افتاد، ان مرد به دل ذرات سیب سفر کرد وفلسفه جهان رادر دل ذرات ان یافت. روزی سیبی از درختی، روی سر مردی افتاد، ان مرد سیب را خاک کرد ، تا نگاه بد بینانه دیگران ، سیب را پژمرده نکند. روزی سیبی از درختی، روی سر مردی افتاد، ان مردشعری گفت:«زندگی یک سیب است» [ پنج شنبه 86/4/7 ] [ 10:15 صبح ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
یک دختر تنها در خانه . شکوفه این مسئله را بعدا برایم گفت وگرنه جلوی این کار پدر وبرادرش را میگرفتیم. برادرش اقرار میکرد که شبها به خانه می امد ولی دروغ میگفت چون چند بار برای سرقت اورا به دار التادیب برده بودند ومدتی انجا اقامت داشت. رفت وامد پدر ش از ساری به مشهد ادامه دار شد.در این بین فردی به نام حبیب که دوست پدر ش بود به خانه انها رفت وامد میکرد.حدود 50 سال داشت.شکوفه از او خیلی تعریف میکرد. من هم به فکرم نرسید که از شکوفه بپرسم که چه کسی شبها نزد او می ماند.شکوفه هم انروزها خود را از ما کنار میکشید ومن متوجه اتفاق بدی که در شرف به وقوع پیوستن است نشدم . صبح داخل دفتر مدرسه نشسته بودم که تلفن زنگ زد.یکی از خانمها ی محل بود.خانم همان اقا حبیب. سلامی کرد وگفت خانم ، میتوانید شکوفه را در دفتر بخواهید واز او بپرسید که دیشب کجا بودند. من تعجب کردم.گفتم چی شده؟گفت : دیشب شوهرم وشکوفه وبرادرش با هم به پارک رفته وشب، شوهرم به خانه نیز برنگشته.خانم مدیر ، این دختر دارد زندگیم را خراب میکند.شوهرم هنوز ما را بعد 30 سال زندگی به پارک نبرده، این کارش یعنی چی؟شوهرم اخلاقش عوض شده ، شبها به منزل نمی اید ، ان مرد ....(منظور پدر شکوفه )برای پیدا کردن همسر ، بچه هایش را تنها گذاشته وانها را به شوهر من سپرده ،واو هم ما را به امان خدا ول کرده است وبعد گریه بود وضجه های زن... کمی دلداریش دادم. به او گفتم این مسئله را پی گیری میکنم. با خود کمی فکر کردم.انها دو اتاق دارند.یک اتاق که قفل شده، میماند یک اتاق، یعنی انها باهم داخل یک اتاق ... از بی غیرتی پدرشان حالم به هم خورد. شکوفه را به دفتر خواستم.از او پرسیدم :دیشب کجا بودند.گفت به پارک وباقی ماجرا. داخل یکی از کلاسها که خالی بود رفتیم.کمی به او نگاه کردم .رگه های ترس وغصه را در صورتش دیدم. گفتم: خودت میدانی که در طی این سه سال همیشه خیر تورا میخواستم از هیچ کمکی من و معلمان نسبت به تو دریغ نکردیم.به من بگو که شبها که پدر وبرادرت ، احیانا، در خانه نیستند ، تو چه کار میکنی ؟ چه کسی نزد تو میماند. کمی من من کرد و در حالیکه اب دهانش را قورت میداد گفت : عمو حبیب؟ ته قضیه را حدس زدم. گفتم داخل یک اتاق ؟ گفت : بله. به ارامی گفتم: کا ر به کارت که نداشت.منظورم را فهمیدی ؟ واو به سادگی تمام قضیه را تعریف کرد که ...................................... داغ کرده بودم.بی غیرت پست به یک دختر 14 ساله که با نگاه اول 10 سال نیز به نظر نمی رسد، قصد جسارت داشت.البته کار به جای باریک بیخ پیدا نکرد.شکوفه در قبال در خواست مرد جواب رد میدهد ولی در قبال کارهای دیگر که شرم میکنم بنویسم نمی توانست استقامت کند چون ان دختر بی پناه کسی را نداشت که از او حمایت کند. و خدا بود که اینجا به کمک بنده اش امد وان زن را اسباب لو رفتن این قضیه قرار داد. سریع رییس انجمن مدرسه ومربی پرورشی را خواستم وبا هم جلسه ای گرفتیم. از انها نیز خواستم مسئله محرمانه بماند.از شکوفه خواستم ما وقع امر را برایم بنویسد واو از خدا خواسته همه را برایم نوشت. فقط میخواست که نجاتش دهم تا ابرویش نرود. گزارش ما وقع را به حراست اداره گزارش دادم تا انها از راه قانونی پیش روند .البته قابل ذکر است چنین مواردی مسائل قانونی پیچیده ای دارند. به عمو حبیب زنگ زدم واز او خواستم که حق ندارد شبها نزد شکوفه بماند.مگر خودت خانواده نداری که کاسه داغتر از اش شدی. گفت نه پدر ش اندو را به من سپرد.به هیچ کس ربط ندارد که دخالت کند؟ گفتم خجالت بکش بچه هایت بزرگ شدند .شرمت نمی اید که با ان طفل معصوم این کارها را انجام میدهی ؟ من گفته باشم.این مسئله را دارم پی گیری میکنم. او گفت داری به من تهمت میزنی ؟ و تلفن را قطع کرد.روز بعد دوباره زنگ زدم. دخترش به من گفت که پدرم ، مادرم را حسابی کتک زده واز خانه بیرون انداخته است.اخر اگر مادرش زنگ نزده بود این قضیه اشکار نمیشد. با برادرشوهرم در این باره صحبت کردم .او گفت تا پدر دختر شکایت نکند کسی نمی تواند کاری انجام دهد چون چنین کارهایی نیاز به شاهد وهزارتا کار دیگر دارد.ممکن است همین دختر از ترس این مرد حرفش را عوض کند انوقت ممکن است از تو اعاده حیثیت کند.همسرم نیز از من خواست که پی گیری نکنم . چون ممکن بود برایمان دردسر درست کند. ولی من گفتم : از این چیزها نمی ترسم اگه به همین سادگی باشد که هر که هر کاری دلش بخواهد انجام میدهد. پای همسرم را نیز به این ماجرا باز کردم تا کمکم کند. او با حبیب صحبت کرد تا او را از رفتن مجدد به خانه شکوفه باز دارد .با برادرش نیز صحبت کرد تا شبها در منزل بماند. البته حبیب به من زنگ زد وگفت که به پدر شکوفه زنگ زدم واو دارد میاید . تازه مدعی هم بود که به پدرش خواهم گفت به جرم تهمت از شما شکایت کند.البته شکوفه هم هنوز روی حرفش بود.واین برایم خیلی مهم بود. متعجب میشوید اگر بگویم که پدرش امد .زنی را در مشهد عقد نمود.خانه ای انجا برایش خرید.امده بود بچه ها را ببرد. به خانه ما هم امد.خندان وخوشحال.اصلا حرفی از حبیب وکارهایش نزد. من که موضوع را مطرح نمودم گفت که من به حبیب از چشمم نیز بیشتر اعتماد دارم................................... همین.خب من چه کار میکردم. از اداره هم که نا امید شدم .انها هم حرف برادر شوهرم را میزدند.کاری نمی توانستند انجام دهند. پدرش امده بود تا ترتیب انتقال بچه ها به مشهد را بدهد.پرونده را برایش اماده کردم تاشکوفه در مشهد ادامه تحصیل دهد خیلی سفارشش کردم تا مواظب خودش باشد.انها رفتند وقضیه به همین راحتی تمام شد. نامادری شکوفه به قول خودش خوب است.الان شکوفه سال سوم دبیرستان مشغول به تحصیل است.گهگاهی برایم زنگ میزند .من هم همینطور. اهالی محل که با انها فامیل هستند برای زیارت که به مشهد میروند به خانه انها سری میزنند. حبیب سرش به زندگیش گرم شد.همسرش به خانه برگشت.بعد 4 سال هنوز بادیدن من سرش را بر میگرداند تا مرا نبیند .میدانم شرمنده است. بقول معروف بی کسی درد بدی است .اگر شکوفه سایه پدر ومادر ودلسوزی بالای سرش بود هیچ وقت این خاطره بد و زشت بر خاطرش نقش نمی بست. [ سه شنبه 86/4/5 ] [ 11:16 صبح ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
هنگامی که وارد مدرسه راهنمایی شد 12 سال داشت. لاغر وکوچک.نحیف وافسرده.ماجرای زندگیش را همه میدانستندو جز دلسوزی کار دیگری نمیشد برایش انجام داد. مادرش زن دوم بود.هنگامی که او سه سال داشت وبرادرش 5 سال، به علت بیماری روحی که داشت ، پدرش ، مادرش را طلاق داده وهمسر دیگری اختیار نمود. نا مادری رفتار بسیار بدی با انها داشت و بعد چندی پدرش این زن را نیز طلاق داد.وانها مجبور شدند نزد زن اول زندگی کنند .در طی این مدت از هیچ گونه رفتار غیر مسئولانه نسبت به این دو دریغ نکردند.فرزندان زن اول و مادرشان در ازای رسیدگی به انها ، به شدت از انها کار میکشیدند .پاک کردن طویله ها ، کار در شالیزار، خریدو نظافت وکار منزل. ومن شاهد همه این کارها بودم.تا اینکه وارد مدرسه راهنمایی شد.علیرغم این همه سختی ،کوچکترین خمی به ابرو نمیاورد. در درس وتحصیل نیز کوشا بود وهمه سال با نمره خوب قبول نیز میشد. از همان ابتدای سال علاقه ای بین من واو بوجود امد.در کارهای مدرسه کمکم میکرد وخیلی فعال وزرنگ بود. همه معلمان نیز با توجه به شرایط زندگی او با او مدارا میکردند واو هیچ وقت سو استفاده نمیکرد. مودب وارام بود.تا اینکه... ارتباط بین پدرش وزن اول به هم میخورد و او، شوهر واین دو را از خانه بیرون میکند.پدر نیز که خانه دیگری در محل داشت ، انها را به انجا منتقل میکند وسه نفری شروع به زندگی میکنند. پدر که فردی خسیس ومعتاد به تریاک بود، منزلش را پاتوق دوستانش قرار میدهد. شکوفه دختر قصه ما اکثر اوقات به منزل ما می امد وبا دخترانم سرگرم بود.تا اینکه کم کم او بزرگ ودر پایه سوم مشغول شد.سنی حساس برای یک دختر نوجوان. خانه ای با یک پسر نوجوان 16 ساله ودختر 14 ساله با یک پدر معتاد و بی مسئولیت. پدر که باز هوای ازدواج به سرش میزند، مدام هر کسی را واسطه قرار میدهد تا برایش استین بالا بزنند. ولی با توجه به شرایط او، با سابقه سه ازدواج نا موفق و شناختی که مردم منطقه از او دارند، چه کسی حاضر به ازدواج با او میشد؟ و او نا امید ، مجبور میشود ترک دیار کرده ودر استانهای دیگر به دنبال همسر بگردد.پس با دوستانش عازم مشهد میشود، بدون انکه فکری برای این دختر وپسر کند که در غیاب او چه کسی مراقب بچه هایش باشد. پسر هم که تبدیل به یک دزد مشهوردر محل شده بود. پسر بعضی وقتها به منزل نمی امد ودختر شبها در منزل تنها بود.............ادامه در پست بعدی [ دوشنبه 86/4/4 ] [ 7:24 صبح ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
خانواده زیباست،خانواده منسجم زیباتر است. محبت زیباست، وقتی دوطرفه باشد،زیباتر است. عشق زیباست وقتی به همدیگر می بخشیم زیباتر است خانه زیباست وقتی پر از محبت باشد زیباتر است. زمان زیباست، وقتی با یاد گیری توام باشد زیباتر است. فرزند زیباست، وقتی دانا تر است زیباتر است. کتاب زیباست ، وقتی اموزنده باشد زیباتر است. پول زیباست، وقتی برای دانستن خرج شود زیباتر است. دنیا زیباست، وقتی برای عبور کردن باشد زیباتر است. اخرت زیباست، اماده به انجا رفتن زیباتر است. دوستس زیباست، وقتی برای خدا باشد زیباتر است. گریه زیباست، برای مصائب حسین زیباتر است. دعا زیباست، برای سلامتی اقا امام زمان (عج)زیبا تر است. نماز زیباست ، وقتی با حضور باشد زیباتر است. کلام زیباست، کلام ائمه اطهار زیباتر است. علم زیباست، اگر توام با عمل باشد زیباتر است. سخن زیباست، وقتی صادقانه باشد زیباتر است. نوشتن زیباست،وقتی مورد رضای خداوند باشد زیباتر است. ازدواج زیباست، اگر با همدلی همراه باشد زیباتر است. ایمان زیباست، اگر با یقین باشد زیباتر است. حرکت زیباست، اگر در جهت درست باشد زیباتر است. کار زیباست، اگر توام با بازی باشد زیباتر است. بخشش زیباست، اگر با عشق باشد زیباتر است. خنده زیباست، اگر روی همه چهره ها باشد زیباتر است. دغدغه زیباست، اگر توام با تقلا باشد زیباتر است . رفتن زیباست، اگر برای رسیدن به هدفی باشد زیباتر است. خداحافظی زیباست، اگر با دیدار مجدد همراه باشد زیباتر است. برنامه زیباست، اگر با تقویم زمانی باشد زیباتر است. مادر زیباست، اگرهمیشه در کنار ادم باشد زیباتر است. پدر زیباست، اگر زود شکسته نشود زیباتر است . زندگی زیباست، اگر بامعنی باشد زیباتر است. [ شنبه 86/4/2 ] [ 1:23 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|