سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماه و مهر
 
قالب وبلاگ

میدونین چی میخوام بگم.امسال ماه رمضون به یه مطلب مهم پی بردم واونم اینه که ریشه تمام مصیبتایی که این بشر دوپا داره میکشه به خاطر فراموش کردن یه اصل مهمه واون فراموش کردن نهی از منکر کردن وامر کردن به معروفه .متوجهین که ؟

میدونم به حرف که باشه هممون استادیم ولی خداییش ما چقدر به این وظیفه شرعی و واجب عمل میکنیم؟

الان که وضعیت برعکس شده اگه با صحنه گناه روبرو شیم اکثرمون یا صم بکم فقط نگاه میکنیم وشاید هنر کردیم اخم میکنیم تازه اگر جرات این کار رو داشته باشیم وشاید تو دلمون ناراحت بشیم که اگه این کارمون بدرد بخوره.

اکثرمون نمازمون به جا، تازه بماند که چقدر از نوع مستحباتشو هم بجا میاریم. روزمون هم که بی کم وکاست میگیریم.قران هم تلاوت میکنیم ولی وقتی ببینیم دارن غیبت میکنن چیکار میکنیم؟

اگه ببینیم یکی با وضع ناجور اومده تو  ملا عام ،چی بهش میگیم؟

اگه تو خیابون ادمایی رو ببینیم که دارن اظهار به روزه خواری میکنن چیکار میکنیم؟

چقدر بچه هامونو متعهد به مسایل دینی بار میاریم؟

لابد میگین ول کنین این حرفارو.

همینه .

همین حرفاست که اینقدر تو فرهنگمون خلا بوجود اومد .داریم چوب نتیجه این کارارو از جاهایی میخوریم که فکرشو نمیکنیم.

میبینین چقدر مرضای مختلف تو جامعمون پیدا شده.به هر چی دست میزنی یه جاش میلنگه.

با اینکه ایده های قشنگی تو فکرمون ، حرفامون ، نظرامون داریم ولی باز به مرحله عمل که میرسه با چه موانع و مشکلاتی روبرو میشیم.چرا؟

ناسلامتی ما مسلمانیم اونم از نوع شیعه.ولی چقدر با این مذهب ایده ال وارمانی فاصله داریم.

وضع داره خیلی بد میشه خیلی بد.

ظاهر دین مونده و توش داره از دست ماها  از بین میره داریم دین رو مهجور میکنیم.خیلی مغروریم،خیلی.فقط به خودمون فکر میکنیم.

جالب این جاست که طلب کار هم هستیم.تا یه بلا نصیبمون میشه از همه گله مندیم.فقط یه ذره به خودمون بیایمو به گذشتمون نگاه کنیم.امروزمون نتیجه عمل دیروزمونه.

یه ذره بیشتر فکر کنیم .بیشتر به درد جامعه برسیم.

اینقدر به مسئله دیانت بچه هامون بی تفاوت نباشیم.باید تو این راه مازحمت زیاد بکشیم.فقط با دعا کردن برای بچه هامون کار درست نمیشه.ازتو حرکت از خدا برکت.

امر به معروف و نهی از منکر رو اجرا کنیم.سخته ولی با سختی کار شیرین میشه.همین جور ولش کنیم یه روزی این کشتی سوراخ شده مارو هم غرق میکنه.میگی نه.بشینو نگاه کن.

اینو بدونیم به ماچه و به تو چه و به اون چه در مواقعی که باید  این دو فرع دین رو اجرا کرد ،ظلم عظیم به خودمونه.

عید همتون مبارک


[ پنج شنبه 86/7/19 ] [ 11:10 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

شب احیا بود.شب بیست وسوم.داخل مسجد دعای جوشن کبیر  خونده میشد.چشمامو بستم.چقدر زود گذشت.هفته اخر میهمانی بود.چقدر خوب بود.

حیف که زود داره تموم میشه.نمیدونم سال بعد هم این سعادتو دارم که باز بیام به این مهمانی.

بند بند جوشن که خونده میشد دلم بیشتر می سوخت که  وای اگه یه روزی منم لایق نباشم.لایق اینکه صداش بزنم.

لایق این که دعوتم کنه به این میهمانی.

لایق اینکه ظرفیت دوست داشتن میزبانو داشته باشم.قلبم باهاش غربیه نشه.دوسش داشته باشم.

چه اِسمای قشنگی داره.چه صفات بزرگی برازندشه.

 خوبم،

منو درگیر خودت کن ، تا جهانم زیر و رو شن، تا سکوت هر شب من با هجومت روبرو شه ،بی هوا  بدون مقصد سمت طوفان تو میرم،

 منو درگیر خودت کن ،تا که ارامش بگیرم.

 با خیال تو هنوزم مثل هروز و همیشه ،

 هر شب حافظه من پر تصویر تو میشه

بامن غریبگی نکن ،با من که درگیر توام، چشماتو از من برندار، من مات تصویر توام.

چشماتو از من برندار ،من مات تصویر توام.

منو درگیر خودت کن ،

تا جهانم زیر و رو شَن.

تا سکوت هر شب من با هجوم تو روبرو شن.

با من غریبگی نکن .

تو همینجایی همیشه،

با تو شب شکل یه رویاست.

اخرین نقطه دنیا تو جهان من همینجاست.

 تو همین جاییو  هر روز ،  من به تنهایی دچارم .

منو نزدیک خودم کن ،تا تو رو یادم بیارم.

با خیال تو هنوزم، مثل هر روز و همیشه.

هر شبت،  حافظه من پر تصویر تو میشه.

 با من غریبگی نکن، با من که درگیر توام.

چشماتو از من بر ندار، من مات تصویر توام.


[ شنبه 86/7/14 ] [ 12:24 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

کلاس دوم ابتدایی بودم.درسم خیلی خوب بود.شاگرد اول کلاس بودم اما خدا از من بدش میاومد من از

این مشق نوشتن.هر چی معلم مدیر پدر ومادر  میگفتن اثر نداشت .فکر کنم دلشون نمیاومد تنبیهم کنن.اخه بچه های دیگه رو تنبیه میکردن.ولی من اصلا نمیترسیدم.عادی به مسئله نگاه میکردم.تهدید وجایزه واین چیزها هم هیچ اثر نداشت.یادمه اون زمونا ، موقع عید ، یه نصف دفتری مشق تکلیف میدادن.ولی من جز 4 خط ،دیگه نتونستم تحمل کنم وبنویسم. تو مدرسه خوب بودم مینوشتم ولی حاضر نبودم اوقات فراغت در منزل را به این بیگاری کشیدن بگذرانم.نمیدونم گهگاهی که یاد اون روزها میافتم خندم می گیره.

یه خاطره جالب اینکه مبصر کلاس بودم.مختلط بودیم  یعنی هم پسر هم دختر داخل کلاسمون بودند.یکی از پسرا خیلی شیطون بود ومن اسمشو نوشتم یه دفعه دیدم اومد جلو . سریع کاغذ رو از دستم گرفتو خوردش .دخترا همه جیغ میزدنو و پسرا میخندیدند .منم وحشت کردم.گفتم لابد ادمم میخوره . رفتم اروم نشستم ودیگه توبه از مبصر شدن.

کلاس پنجم ابتدایی بودم.من و مریم دوستم کنار هم مینشستیم.یه روز معلم که ورقه های امتحانی روداد، داشت جوابهارو میداد تا اگر اشتباهی در نمره دادن وجود داشت بچه ها به معلم بگن.من بیست شده بودم ومریم هم بیست شده بود.اما مریم ورقشو قایم  میکرد .هر چی میخواستم نگاه کنم نمیذاشت.بزور هم شده بود  و باترسوندش از معلم ، ورقشو دیدم.نگو که یه سئوال دو نمره ای رو غلط نوشته بود و نمیخواست من ببینم.منم نامردی نکردم وبه معلم گفتم معلم هم صداش زد و نمرشو تغیر داد. رنگ صورت مریم از عصبانیت  قرمز شده بود.تا رفت بشینه صندلی رو کشیدم یه طرف دیگه مریم افتاد رو زمین.همه زدن زیر خنده.این کار بدم باعث قهر یکساله من و مریم شده بود.سال بعدش که راهنمایی رفتیم و عاقلتر شده بودیم باز هم تبدیل به دوستای خوب شدیم.

از بهترین خاطرات من اشنایی به دبیر بینشمون در سال دوم دبیرستان بود که تا پایان دوره دبیرستان به خاطر ما تو همون مدرسه موند.خانم فانی .خانمی بسیار مومن و دلسوز و یک معلم واقعی.معلمی که اندیشیدن، ایمان و عشق را به ما یاد داد.مهربانی را به کاممان ریخت و سرمان را رو به بالا برد.

کلاسش ، مرهمی برای درد دل همه ما بچه هابود.با همه دوست بود و فرقی بین هیچ کس قائل نبود.

روزی در کلاسش در باره مبحثی تدریس میکرد.تدریسش که تمام شد بعضی از بچه ها خواستن تا دوباره تو ضیح دهند..ایشان دوباره تو ضیح دادند.باز عده ای دیگر هم از ایشان خواستند تا توضیح دهند و ایشان خواستن که تو ضیح دهند که من رو به بچه ها گفتم : بسه دیگه .چرا حواستونو جمع نمیکنین و به درس خوب گوش نمیدین معلم که نمیتونه تا اخر زنگ براتون فقط درس توضیح بده .( البته ما عادت داشتیم بعد درس  پای صحبت خانم فانی  در باره مسائل مختلف  جامعه باشیم به خصوص مسائل سیاسی و فرهنگی جامعه)

 واین کار بچه ها این فرصت رو میگرفت.یه دفعه با لبخندی زیبا به من نگاه کرد و گفت .همه ادمها یک جور نیستند.درسته شما درس رو اولین بار متوجه شدی ولی قرار نیست همه مثل هم باشن و همون بار اول

متوجه درس بشن.شما صبور باش .من براشون تو ضیح میدم.

الان هم که در مدرسه ام این حرف خانممون همیشه یادمه.قرار نیست همه بچه ها یک جور باشن.

این ظرافت کار معلمی رو طلب میکنه که ظرفیت هر دانش اموز رو با خودش اندازه بگیره.

 

 


[ دوشنبه 86/7/9 ] [ 3:44 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

تازه رفته بود جبهه.

نامه داده بود که میخواد بیاد .

یک ماه ونیم بود که ندیده بودیمش.

دلمون برای دعواهامون تنگ شده بود.دلمون برای اون روزایی که بهمون پول تو جیبی میداد تا برا خودمون چیز میز بخریم.دلمون برای همه تعصبی که رو ما خرج میداد.

منو و خواهرم منتظر اومدنش بودیم.توراه مدرسه تا خونه بودیم که به ما گفتن داداشت از جبهه اومد.

کلی ذوق کردیم و قدمامونو تندتر کردیم تا ببینیمش.دلمون خیلی براش تنگ شده بود.خونه بدون داداش اصلا صفا نداشت.

وارد حیاط خونه که شدیم خواهرای بزرگترم دورش حلقه زده بودن داشتن با هم صحبت میکردن.تا مارو دید

گفت سلام ابجیهای خوبم.چطورین .خوبین. اومد مارو ببوسه.اون داداشم نبود.زمین تا اسمون فرق کرده بود.

قیافه اش .حرکاتش.انگار برام غریبه شده بود. ازش خجالت کشیدم.با هم روبوسی کردیم. یه بوی عجیب میداد.

سفره ناهار که پهن شد موقع اذون بود.اذون ظهر.

دیدم وضو گرفت وسجاده رو پهن کرد.همه نگاش میکردیم.سجده رو طولانی کرد.قیافه اش نورانی شده بود .من این تغیر رو میدیدم .به خودم جرات نمیدادم باهاش شوخی کنم . داداشم خیلی بزرگ شده بود .

دو روز موند ورفت.

بعد چهل روز نامه داد که میخواد بیاد.

فردای روزی که قرار بود بیاد ازش خبری نشد.شبش خواهرم خواب دیدکه در قبرستان محلمان تشیع جنازه است.جمعیت موج میزنه. خواهرم میگفت:من گفتم تشییع کیه؟ دیدم یه دفعه جنازه رو پایین گذاشتند تا من جنازه رو ببینم.داخل تابوتو نگاه کردم جز گل سرخ چیز دیگری نبود هرچی گلهارو کنار میزنم اثری از جنازه نمیبینم.فقط گل بود وگل. اومدم خونه. دیدم مادر مرحومم داره اتاق جلویی خونمونو که درش از رو سکو راه داشت جارو میزنه و خونه تکونی میکنه .گفتم مامان چیکار داری میکنی؟ گفت مهمان دارم باید خونه رو جارو کنم.از خواب بلند شدم.شک نکردم که داداشم شهید شده.

خواهرم خیلی بیتابی میکرد.منتظر این خبر بود وخبر واقعیت داشت. تلخ ولی شیرین

شیرین از  اینکه داداشم  راه درست رو انتخاب کرد و رفت.

واقعا چه خبری تو جبهه ها بود که اینطور بچه هارو عوض  می کرد.

جای محبت پدر ومادر و خواهر وبرادر و همسرو فرزند رو گرفت .پرشون داد مثل  پرواز برگهای پرپر شده گل سرخ بدست باد .

هرکه تورا دید گفت برگ گل سرخ را باد به کجا میبرد.

یاد همه بچه های جبهه و جنگ به خیر.


[ چهارشنبه 86/7/4 ] [ 11:43 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

َ اون روز خیلی گرسنه شده بودم.

از  عصر دیروزش چیزی نخورده بودیم.بچه ها تو خط مقدم مشغول عملیات بودند .کربلای پنج.

چه عملیاتی .این دفعه با همه عملیاتها فرق داشت. نمیدونم این عراقیها چطور این همه خاکمونو بمباران هوایی میکردند.

شنیدم این عملیات لو رفته بود و خیلی از بچه ها هم شهید شدند.

ما داخل منطقه هفت تپه بودیم.

باز هم گرسنگی فشار اورد.یکی از بچه ها تونست نون وپنیری گیر بیاره .

 تو مسیری که میرفتیم چند تا کارخانه کوچک وجود داشت .

خوب یادمه یکی کارخانه شکر سازی بود یکی هم دستمال سازی . تعدادی زیادی کارگر هم اونجا مشغول بکار

بودند.اولین لقمه نون و پنیر رو که تو دهنم گذاشتم صدای هواپیماهای عراقی که بمباران میکردند بگوش رسید.

همه کارگرا از کار خونه زدن بیرون و رفتن طرف پناهگاه.

صدای وحشتناک بمباران نفسو تو سینه حبس میکرد. ماهم پریدیم یه گوشه تا پناه بگیریم.

هنوز لقمه تو گلوم بود که روبرویم صحنه اصابت موشک به داخل پناهگاه وذره ذره شدن اجساد کارگران بیگناه را به چشم دیدم.همه جا خون بود و اجساد تکه تکه اشان.بیرحم همه جور جنایت توانست انجام داد.

حسین سر افطار بود که داشت این خاطره رو تعریف میکرد .هنوز لقمه دستش بود موهای تنش سیخ شده بود.اشک تو چشاش بود و بغض تو گلوش.

گفت :الهی هیچ وقت جنگی پیش نیاد.اون لقمه تو اون لحظه  نه از گلوم پایین رفت نه میتونستم بیرونش بیارم .

ازش معذرت خواستم که باعث ازردگی خاطرش شدم.چیزی نگفت و همه ساکت شدیم.

یاد تمامی شهدای این مرز بو م که برای حفظ این اب و خاک شربت شیرین شهادت نوشیدند گرامی باد

ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.


[ شنبه 86/6/31 ] [ 3:22 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

از آسمان بچرخان ، چشمی بر این خاک ، موعود !

                              بر خاک سردی که مانده است این گونه غمناک ، موعود !

بی آفــــــتاب نگاهت ، بی تابـــــــش گاهگــــاهت

                              مانده ست تقــــدیر گل ها در چنگ کــــــــولاک ، موعود !

بر گـــیر فانـــوس ها را ، در یاب کـــابــــوس ها را !

                              روئیــــــده بر شــانه شـــــهر ، ماران ضـــــــحاک ، موعود !

در این غـــروب غم آهـــنگ ، در بازی زنگ و نیرنگ

                              گویا فقط عشق مانده ست ، چون آینه ، پــــاک ، موعود !

با زخـــــم ، زخم شــــکفته ، با دردهای نگـــفته ،

                              در انتــظار تو مانده ست ، این قلب صد چــــــاک ، موعود !

در کوچه باغان مستی ، تا پنــجمین فصل مستی

                             آکنده از باور تـــــــوست این عـــقل شــــــــکاک ، موعود !

این فصل ، فصل ظـهور است ؛ آینه غرق نور است

                            احساس من پر گشوده است تا اوج افـــــــــلاک ، موعود

 منبع :از وبلاگ یک دوست


[ جمعه 86/6/30 ] [ 4:3 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

روزنامه جمهوری اسلامی نوشت : از ساری خبر می رسد اسامی تعدادی از مدارس که مزین به نام شهدا بودند تغییر داده شده است . برای نمونه در شهر ساری نام چند مدرسه از نام شهدایی همچون تراب نژاد به پروین دخت و شهید محمد باقری و حضرت رقیه (س ) به آرش تغییر یافته که متاسفانه تماما با نظارت و اطلاع آموزش و پرورش استان بوده است . مسئولان آموزش و پرورش مازندران در پاسخ به سئوال خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی در این زمینه گفتند این اقدام به درخواست افراد خیری که این مدارس را بازسازی کرده اند و طبق آئین نامه موجود صورت گرفته است ! به این میگویند عذر بدتر از گناه . به آن خیری که بشرط تغییر نام مدرسه و حذف نام شهید حاضر به بازسازی یا توسعه آنست نباید اجازه ورود به این مسائل داده شود. مگر دولت و مردم ناتوانند که افراد جویای نام به بهانه بازسازی مدارس اجازه پیدا کنند نام شهدا را حذف نمایند !

 

میبینید مثل اینکه شهدا هم تاریخ مصرف دار شدن .اف به این بی غیرتی......

مثل اینکه تو شهر ما تاریخ مصرف شهدامون داره تموم میشه .

شاید پروین وارش  خدمات ارزنده تری به این اب وخاک کردند.


چقدر شما غریبیدشهدا ...دیگه اسمتون  هم داره براشون غریب میشه...


 دارن جواب شهدا و ائمه را با قلم های جوهری تزویر و ر یا ، با دادن آمارهای طو یل فرهنگ مدرسه سازی و ... می دهند .


 

 

 


[ یکشنبه 86/6/25 ] [ 1:26 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

سلام  به تو ای ماه زیبا،

ماه خوب،

ماه مهمان نواز،

خوب یادمه اونروزایی که دلمون به تو خوش بود که با امدنت هر شب بیایم تو مسجد و گوش به نواهای خوش اهنگی بدیم  که امروز داریم می فهمیم که چقدر بدردمون میخوره.

چقدر حرف گوش میدادیم تا بعد افطار که اونهم دنیایی برای ما بود همراه بزگترامون بریم مسجد وچای وزولبیای نذری  بخوریم.

قرار شبانه با بچه های محل میذاشتیم  . با دیدن هم کلی ذوق میکردیم انگار نه انگار روزا همدیگه رومی  دیدیم.هیس هیس خانمها و چش قره اشان به ما، کلی مارو میخندوند.از رو که نمیرفتیم.

پای ثابت مسجد بودیم.انگار مال خودمون بود. هرچی دعوامون هم میکردند انگار نه انگار.

یادش به خیر.

مسجد رو با ماه رمضونش عشق میکردیم.

بعد ماه مبارک انگار مسجد برامون اون حال وهوا رو نداشت.

یادمه بچه تر که بودیم بعد تموم شدن ماه مبارک تا چند شب منتظر بودیم که یکی مارو ببره مسجد و تازه میفهمیدیم دوستمون رفته تا یه سال دیگه وبعدش غصه دار میشدیم.

تو محلمون رسم بود که شبها دوساعت مونده به اذون صبح طبل میزدند .سه چهار نفر مامور بودند تا با زدن طبل

مردم محل رو بیدار کنند برای سحری.

وای که چقدر من از صدای طبل دلهره داشتم.

اول فکر میکردم موجودات فضایی هستند که این کار رو انجام میدن.

نفسم میگرفت وقلبم از ترس تاپ تاپ میزد.خو دمو میپیچوندم تو لحاف .

تا صدای طبل دور و دورتر میشد.

بعد ها با بزرگتر شدنم به خیالاتم میخندیدم.

با بچه ها حلبهای روغن رو میگرفتیمو ادای طبل زنا رو در میاوردیم و داد همسایه ها هم پشت سرش.

یادش به خیر .

دیگه از اونروزها جز مشتی خاطرات نمونده.

دیگه مسجد هامون هم از بچه ها خالی  شده .این چند تا بچه هم که میان اگه یه کم شیطونی کنن بقیه عذر بابا مامانشو نو میخوان. اونهام  پشیمون از او مدنشون.

ما خیلی چیزا از تو همین مساجد یاد گرفتیم .ما زندگی کردن .خوب بودن .مهربون بودن رو از پای منبرا  یاد گرفتیم.

تو ماه رمضونای همون سالها بود که ما با مسجد، با پیامبرمون، با امامامون اشنا شدیم.

با قدر اشنا شدیم که قدر شناس اوستا کریم باشیم . با گریه های بزرگترا تو شبهای قدر فهمیدیم که  اگه گناه کار باشی یه خدای مهربون هست که به دلت نگاه میکنه و برات قیمت میذاره  که ببخشدت یا نه.

چقدر دعای مجیر رو دوست داشتیم مخصوصا اون قسمت اجرنا من النار یا مجیر  رو که همه با هم تکرار میکردیم.

یادش به خیر شبهای مسجد .

یادش به خیر لحظات سبز سفره افطار 

یادش به خیر همه او ن لحظاتی  که  خشت به خشت ما رو ساخت تا ادم بمونیم، ساخته بشیم تا ما هم بسازیم.

چه برنامه ریز وچه مدیریت خوبی.

 امسال هم اومدی قدمت رو چشم .همیشه دوستت دارم.همیشه.تو هم دوستم داشته باش.


[ جمعه 86/6/23 ] [ 12:27 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

خوشا راز گفتن و پاسخ شنیدن

برداشتى از دعاى روزهاى ماه رمضان

امشب نخستین بار است که تو را مى‏بینم چهره‏ات به زیبایى مى‏درخشید. سر بر آسمان برداشته‏اى، هلال ماه را مى‏نگرى و زمزمه مى‏کنى : خدایا این ماه را بر ما به امنیت و ایمان، سلامت و اسلام، عافیت و دفع درد و... نو گردان .

- اولین روز رمضان بر تو مبارک باد. مى‏دانى میهمان چه کسى هستى؟ او که معبود جهانیان است و عفوکننده گنهکاران. از او درخواست ‏سلامت روزه و شب زنده‏ داریت را بنما!

- دو روز است که لب از خوردن فرو بسته‏اى. تلاش کن تا به خشنودى پروردگارت نزدیک تر و از خشم او دور شوى. از مهربان ترین مهربانان توفیق خواندن آیاتش را طلب کن!

- امروز سوم رمضان است. براى تیزهوشى و بیداریت دعا کن و از هر چه در آن بى ‏خردى و اشتباه‏ است ‏بپرهیز. سهمت را از خیر و برکت این ماه افزون تر بخواه که او بخشنده ‏ترین بخشندگان است.

- چهار روز است که درهاى آسمان به رویت گشوده شده. براى بر پاداشتن فرمان و دستور خدا برخیز آنگونه که شایسته است و سپاسگزارش باش. بى‏شک پروردگارت به احوال تو بیناترین بینایان است.

- پنجمین روز رمضان است و میزبان گوش به دل تو دارد. دست ‏به دعا بردار: خدایا در این ماه مرا از آمرزش خواهان، از بندگان شایسته فرمانبردارت، از اولیاء مقرب درگاهت، از... قرار ده.

- شش روز است صبرت را مى‏آزمایى. تردید، لحظه‏اى تو را وانمی گذارد. از نافرمانى او مى‏ترسى، از تازیانه‏هاى عذابش بیمناکى، از موجبات خشمش گریزانى... و سخت دوستش دارى که نهایت اشتیاق مشتاقان است.

- هفت روز تشنگى جسم را تاب آوردى و جانت را به ذکر او سیراب ساختى. از هر چه سستى و لغزش است ‏به راهنماى گمراهان پناه ببر!

- هشتم رمضان آمده. مبادا مهرت را از یتیمان دریغ کنى. طعامت را با آنان تقسیم کن. سلامت را آشکار کن و همنشینى با کریمان را بیاموز!

- نه روز است ‏با روزه ‏دارانى. رحمت گسترده او را دریافته‏اى؟ دلیل هاى درخشانش را دیده‏اى؟ اسباب خشنودیش را فراهم ساخته‏اى؟ او آرزوى مشتاقان است.

- یک سوم رمضان گذشت. بر خدا توکل کن تا از سعادتمندان درگاه و مقربان پیشگاهش باشى. او را بطلب که هدف نهایى جویندگان است.

- یازدهم رمضان است. از او بخواه که تو را دوستدار احسان و نیکى گرداند و از فسق و نافرمانى دور شوى. از او بخواه که سوز آتش را بر تو حرام گرداند. او فریادرس فریاد خواهان است.

- دوازده روز از رمضان مى‏گذرد. جامه ستر و عفاف برازنده‏ات باد. قناعت را پیشه کن و عدالت و انصاف را از نظر دور مدار.

- امروز، سیزدهمین روز رمضان است. و تو سعادتمندتر از دیگرانى، اگر از آلودگى پاک شوى و بر مقدراتت ‏شکیبایى ورزى، اگر پرهیزکار باشى و همزبانى با نیکان را برگزینى.

- چهارده روز است که میهمان خدایى! پروردگارى که عزت ‏بخش مسلمانان است و تو را از خطا و لغزش باز مى‏دارد. امید که هدف بلاها و آفات قرار نگیرى.

- رمضان به نیمه رسید. خدایا! اطاعت فروتنان را روزى ما بگردان و سینه‏مان را براى بازگشت‏ به سوى خویش گشاده ساز! اى امان ‏بخش آنانی که می ترسند!

- شانزدهم رمضان است. مهیا شو تا همراهى نیکان کنى، از اشرار دورى گزین و ساکن منزل امن آرامش شو!

- هفده روز است رمضانى شده‏اى، و بهره‏مند از راهنمایى‏هاى پروردگارت. از او - که داناست ‏ به آنچه در دل توست و بى‏نیاز است از سؤال و تفسیر-  بخواه تا حاجات و آرزوهاى تو را برآورد.

- هجده روز را پشت ‏سر گذاشته‏اى. چه برکتى است در سحرهاى رمضان، چه نورى است در دل هاى رمضانیان، و چه لذتى است در پیروى او که روشنى ‏بخش قلب هاى عارفان است!

- امروز نوزدهم رمضان است. تنها خدا مى‏داند بر ما چه گذشته و قدرمان چه بوده . اى هدایت‏ کننده مهربان به سوى حقیقت آشکار، راهنمایمان باش!

- بیست روز از رمضان مى‏گذرد. فرصت مناجات را از دست مده از او که آرامش را در دل هاى مؤمنان فرو مى‏فرستد طلب گشایش درهاى بهشت را براى امشب و همیشه بنما!

- قدرى دیگر گذشت امروز بیست و یکم رمضان است. راه تسلط شیطان را بر خود ببند و دلیلى براى رسیدن به خشنودى او بیاب!

- براى بیست و دومین بار او را بخوان: اى پاسخ دهنده دعاى درماندگان، فضل و برکت‏ خود را بر ما نازل فرما و ما را در دل رضوانت ‏ساکنمان گردان!

- باورت می شد که توفیق سه « قدر» را داشته باشى؟ از او که لغزش هاى گنهکاران را نادیده مى‏گیرد تمنا کن تا تو را نیز در این ماه از گناهان شستشو دهد و از عیبها پاکت گرداند.

- بیست و چهار روز از رمضان گذشت. پناه ببر به او از آنچه بیازاردش و پیرویش کن در آنچه فرمانت داده. هزار بار نامش را فریاد کن که بخشنده ‏ترین است ‏به درخواست‏ کنندگان.

- مى‏دانم دلت گرفته پنج روز بیشتر به پایان رمضان نمانده و تو همچنان به دوستدارى دوستان او و دشمنى دشمنانش مى‏اندیشى. پیمان سبزت جاودانه باد!

- امروز که بگذرد تنها چهار سحر دیگر با هم بیدار مى‏شویم. ای کاش در این ماه تلاشمان مورد تقدیر قرار گیرد و گناهانمان آمرزیده گردد، عملمان پذیرفته شود و عیب هایمان پوشیده بماند!

- دیشب آخرین شب «قدر» بود. از رافت پروردگار دور نیست که عذرهایمان را پذیرفته باشد و امورمان را به سوى آسانى پیش براند. آرى او نسبت به بندگان صالحش مهربان ترین است ‏.

- روز ما چه زود مى‏گذرد و سخت است ‏به این روزها، زندگى را گذراندن. دو روز دیگر رمضان مى‏رود. نکند از انجام مستحبات و نوافل بى ‏بهره مانده باشى.

- تنها یک روز مانده، امروز بیست و نهم رمضان است : خدایا ما را در این ماه به مهر خود فراگیر و دل هامان را از تیرگی هاى تهمت پاک گردان! اى مهربان به بندگان مومن!

- امشب هنگامه وداع است. چه لذتى داشت آمدن رمضان و چه دردى است رفتنش. دل بسته‏ایم که پذیراى بندگی مان گردد و بهره طاعتمان، خشنودى او و رسول پاکش باشد.

 

منبع:تبیان
 


[ چهارشنبه 86/6/21 ] [ 7:59 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

روایت 1

شیطان نزد پیامبران الهى مى آمد و بیشتر از همه با حضرت یحیى انس ‍ داشت .
    روزى حضرت یحیى به او گفت :من از تو سؤالى دارم.


    شیطان در پاسخ گفت :مقام تو بالاتر از آن است که سؤال تو را جواب ندهم ، هر چه مى خواهى بپرس ‍ پاسخت را خواهم داد.
    حضرت یحیى گفت: دوست دارم دامهایت را که به وسیله آنها فرزندان آدم شکار کرده و گمراه مى‌کنى، به من نشان دهى .
    شیطان گفت: با کمال میل خواسته تو را بجا مى آورم .
    شیطان در قیافه‌اى عجیب و با وسایل گوناگون خود را به حضرت نشان داد و توضیح داد که چگونه با آن وسایل رنگارنگ فرزندان آدم را گول زده و به سوى گمراهى مى‌برد.
    حضرت یحیى پرسید: آیا هیچ شده که لحظه‌اى به من پیروز شوى؟
    ابلیس جواب داد: نه، هرگز! ولى در تو خصلتى هست که از آن شاد و خرسندم .
    حضرت یحیی فرمود: آن خصلت چیست؟
    شیطان پاسخ داد: تو پرخور و شکم پرستى، هنگامى که بر سر سفره می‌نشینی زیاد مى‌خورى و سنگین مى‌شوى، بدین جهت از انجام بعضى نمازهاى مستحبى و شب زنده دارى باز مى‌مانى.
    آنگاه حضرت یحیى گفت :من با خداوند عهد کردم که هرگز غذا را به طور کامل نخورم و از طعام سیر نشوم ، تا خدا را ملاقات نمایم .
    و شیطان گفت :من نیز با خود پیمان بستم که هیچ مؤمنى را نصیحت نکنم ، تا خدا را ملاقات کنم.
    شیطان این را گفت و رفت و دیگر هیچ‌گاه بازنگشت
    بدین وسیله حضرت یحیى یکى از مهمترین دامهاى شیطان را از خود دور نمود.


   روایت 2 
روزى امام علىّ بن ابى طالب، امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه عبورش به گروهى از مسلمانها افتاد که در گوشه‌اى از مسجد به عبادت مشغول بودند.
    حضرت علىّ علیه السلام نزدیک ایشان رفت و فرمود: شما که هستید؟ و چه مى‌کنید؟
    در پاسخ به حضرت ، اظهار داشتند: ما بر خداوند توکّل کرده ایم و عبادت او مى کنم .


    حضرت فرمود: خیر، چنین نیست ؛ بلکه شما سربار (دیگران) مى‌باشید، چنانچه راست مى‌گوئید و توکّل برخداوند متعال دارید، بگوئید که در چه مرحله اى از توکّل قرار دارید؟
    گفتند: اگر چیزى به ما برسد، مى خوریم و قناعت مى کنیم و چنانچه چیزى به ما نرسد، صبر و تحمّل مى‌نمائیم .
    سپس امام علىّ علیه السلام خطاب به ایشان کرد و با صراحت فرمود: سگ‌هاى محلّه ما نیز چنین روشى را دارند.
    آنان با خون سردى گفتند: پس ما چه کنیم ، شما بفرمائید که چه رفتارى داشته باشیم ؟
    حضرت فرمود: بایستى آنچه را که ما یعنى ، پیامبر خدا و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام انجام مى‌دهیم ؛ شما مسلمان‌ها نیز چنان کنید.
    گفتند: شما چه کارهائى را انجام مى‌دهید، تا ما تبعیّت نمائیم ؟
    امام علیه السلام فرمود: ضمن سعى و تلاش و کار و عبادت ، آنچه به ما برسد پس از مصرف ، اضافه آن را بذل و بخشش مى‌کنیم .
    و اگر چیزى و درآمدى نیافتیم ، خداوند منّان را؛ در هر حال شکر و سپاس مى‌گوییم.

منبع:

http://www.ksabz.net    


[ یکشنبه 86/6/18 ] [ 12:41 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]
<      1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

با ماه و مهر همسفر جاده های اسمانی باشید.
لینک دوستان
امکانات وب
head> پاییز 86 - ماه و مهر