ماه و مهر |
روزهای بعد انتخابات 88 ....ایران بود و موجی از فتنه ها.رهبر بود و ملتی پشت سرش با دلی پر از خون..........بسیجی بود با هزاران تهمت و افترا و شایعه ....................و انطرف عده ایی شبزده و نامرد که اب را گل الود میکردند و ماهیهایی به وسعت سرزمین شیطان صید مینمودند و بر تلاطم این طوفان فتنه میدمیدند.چه روزهایی بود.دلهای عاشق ایران بر گرد رهبر جمع بودندو همنوای با او طوفان به طوفان را در مینوردیدند.شب سیاه گذشت و سپیده ی پیروزی دمید و لشکر شیطان دوباره به کمینگاه کفر الود خود خزید تا نقشه دیگر دراندازد.انروزها عده ایی به اتش فتنه ها میدمیدند و بشکن بشکن پیروزی نشخوار میکردند و با لشکر شیطان همراهی مینمودند.انها خواب میدیدند و در سرشان سودای اسلامی امریکایی برای شیطان بزرگ ترجمه میکردند.گذشت و گذشت...دوسال از ان روزها میگذرد....انانیکه خون به دل سید اولاد پیغمبر کردند و با شیطان همنوایی داشتند کجایند.....شنیدید یکیشان در مخفیگاهشش مفتضحانه کشته شد....مثل صدامی که خون به دل میلیونها ایرانی و ان سید بزرگوار کرد....مابقی منتظر باشند......با ال علی هر که در افتاد برافتاد.......ای انانیکه ایرانی هستید و همنوا با شیطان دل رهبر تان را می ازارید...به هوش باشید....ساده نباشید که برای دلخوشی گرگ صفتان خنجر به ارمانهای وطنتان نزنید......که عاقبت باطل اندیشان عاقبت مغضوبین است... [ جمعه 90/7/29 ] [ 6:24 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
سال اولی بود و اسمش هم پریسا. از اون بچه هایی که دوست دارن مدام دم دست مدیر و معاون باشن..هر کاری بگی با جون و دل انجام میدن.... به هر بهانه ایی می اومد دفتر البته همه به قصد انجام یه کاری...ریزه میزه بود .....خودم خیلی دوست دارم بچه ها بیان دفتر صحبت کنن.حرف بزنن.... امروز باباش اومد مدرسه...از اخلاق و رفتار و درس پریسا پرسید ....گفتم خوبه ..مشکلی نیست...اگه موردی باشه مطمئن باشین شما رو خبر دار میکنم....کمی مکث کرد ..احساس کردم میخاد چیزی بگه ولی نگفت و رفت منهم چیزی نگفتم... ده دقیقه بعد پریسا اومد دفتر....دعوت نامه فردا که برنامه اموزش خانواده رو داشتیم رو قرار بود بیاد بگیره.... گفتم پریسا بابات اومد مدرسه...گفت برای چی ..گفتم برای درست... اخلاقت..... یه دفعه دیدم بغض گلوشو گرفت و اشکاش دارن سرازیر میشن.. گفتم چی شد دختر .....چرا گریه میکنی..... گفت خانوم...بابا مامانم اصلا برام احترام قائل نیستن.......به خواهر زادم که یکسالشه بیشتر احترام میذارن تا من......اصلا با من صحبت نمیکنن فقط دعوام میکننو و توهین.... شما سر صف خیلی مارو نصیحت میکنین برامون از همه چیزا صحبت می کنین اما اونا به من هیچی یاد نمبدن.نمیگن من چیکار کنم توی خیابون چه رفتاری داشته باشم...اخلاقم چطوری باشه مدام سرکوفت میزنن. اصلا با من حرف نمیزنن...الان شما با دخترتون صحبت نمیکنین..نصیحتش نمیکنین...راه و چاه رو بهش نشون نمیدین..مثل خیلی از مادرا .............. من همین طور هاج و واج موندم ..چه سر و زبونی... اصلا بهش نمی اومد اینطوری باشه... بچه ها هم حق دارن ..پدر مادرا هم حق دارن....اخه نه سوادی نه تحصیلاتی ....اونها هم محبتی ندیدن..تا محبت کردنو یاد بگیرن ..توی برنامه های اموزش خانواده هم شرکت نمیکنن...فکر میکنن همین که یه لقمه غذا و لباس براشون فراهم میکنن بسشونه.... دستشو گرفتمو بردم بیرون دفتر ..همینطور اشک از چشاش میاومد....بردمش اتاق مشاوره.. خانم ساحلی مشاورمون طبقه پایین بود داشت می اومد سالن بالا....از دور که پریسا رودید.تعجب کرد...وای دختر همیشه خندون چرا گریه میکنی.....؟ گفتم بیا خانم برات یه مشتری اوردم...از اون دسته ایی که صورتشونو با سیلی سرخ نگه میدارن... اونا دوتایی رفتن داخل اتاق مشاوره ..من هم رفتم داخل دفتر تا به کارهام برسم.. [ شنبه 90/7/23 ] [ 3:12 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
گهگاهی توی زندگی یه اتفاقهایی میفته که باید قد یه کوه مقاوم باشی تا جانزنی..گریه ات نگیره و احساس یاس نکنی.....کفر نگی....باطل نشی..هزارتا فکر میافته سرت که چرا من ...من که اینجوریم .اونطوریم ..این کارو کردم ..اونکارو نکردم.....چرا باید قسمتم این اتفاق باشه..واقعا سخته.....خیلی دعا میکنی...زار میزنی...اما میبینی که چیزی عوض نمیشه...نذر میکنی...ذکر میگی... اما باز هم.....هیچ تغیری حاصل نمیشه...تو میمونی و یه سجاده ....یک دل سیر گریه و یه دل شکسته...از همه جار رونده ..ولی از این در هم رونده!!!!!!!!!!!!!!انصافه خدا.......؟جز تو مگه کیو داریم..نذار طعنه بشنویم.....نذار کوچیک بشیم.....نذار ..باهات قهر بشیم و بعدش کله پا..... خدایا کمکم کن................................؟ التماس دعا [ پنج شنبه 90/7/21 ] [ 12:50 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
در استانه میلاد فرمانروای عشق ،امام رئوف،ملجا همه دلخستگان و عاشقان راه اسمان،اقا علی بن موسی الرضا سلطان ارض طوس قرار داریم.امام مهربانی که مایه خیر و برکت و امنیت برای حکوت اسلامی ما هستن.پیشاپیش میلاد نور رو به همتون تبریک میگم..از روز یکه مدیر مدرسه شدم نذر کردم که عاقبت به خیر باشم در قبالش هر سال بچه های مدرسه رو ببرم پابوس اقا امام رضا(ع)در طی این 15 سال هر سال یه اردوی زیارتی به مشهد مقدس داشتیم .هیچ اردوی راه دور دیگه نداشتم اصلا دلم نمی امد غیر مشهد بچه های مدرسه رو جای دیگه ببرم.حیف بود که ثواب این کار رو از دست بدم.اخه خیلی از بچه ها برای اولین بار بود که از طریق همین اردوها ، تشرف زیارت اقا رو پیدا میکردن.صحنه های زیبایی بود.وقتی وارد حرم میشدند عظمت حرم انچنان انها رو بیخود میکرد که انگار وارد بهشت شده بودن.نمیدونی برای زیارت ضریح چه کار میکردن.گاهی از دور که نگاه میکردم از این همه شوقشون خندم میگرفت.هرچی بهشون میگفتم مادر جان از همین دور زیارتنامه بخونین درسته .اما مگه گوش میدادن .قاطی جمعیت دور ضریح میشدند و بعد زیارت می اومدن و نحوه گرفتن ضریح رو با اب و تاب تعریف میکردن و کلی میخندیدم....انگار به یه گنجی دست پیدا کردن....اما از پارسال تا حالاانگارقسمت نمیشه....شاید خودم مشکلی پیدا کردم.....خیلی دلم هوای زیارت کرده......بچه ها خیلی اصرار میکنن....اخه بعضی ها امیدشون به زیارت همین اردوهای دانش اموزیه.....اخه طرفای ما خانواده ها فرصت زیارت رفتن رو هم به خاطر مسائل اقتصادی ندارن ..شما هم دعا کنین که امسال قسمت بشه..... [ جمعه 90/7/15 ] [ 8:49 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
وقتی توی محیط کار دوستای خوب داشته باشی کارها به سرعت با موفقیت انجام میشه.یه مجموعه هماهنگ همیشه کاراش برنامه ریزی شده است و کارها لنگ نمیمونه. خیلی خوشحالم که دوستان و همکارانی دارم که همشون یکدل برای هدف مشخص تلاش می کنن و باعث سرفرازی مجموعمون میشن. چقدر خوب بود که مسئولین کشوری ماهم یکدل بودن و اینقدر خوراک به رسانه های دشمن نمیدادن و دوستانشون رو اماج طعنه های گزنده قرار نمیدادن. ای کاش........................... الهم عجل لولیک الفرج [ سه شنبه 90/7/12 ] [ 9:56 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
امروزصبح وارد حیاط مدرسه که شدم دیدم یکی از بچه ها اومد سمتم و یواشکی گفت که خانم!!!! فلانی؟؟دوروزه با چشمانی ارایش کرده میاد مدرسه....دانش اموز و صداش کردم.دیدم به به چشماش برق میزنه..گفتم به چشمات چیزی مالیدی.گفت نه.در حالیکه چشماش داد میزد...گفتم خب پس نزدی ..گفت نه.گفتم عیبی نداره این دستمال رو به چشمات بمال ؟دستمال و گرفت و مالید به چشماش.سیاهی روی دستمال جوابشو داد.گفتم سه سال میای مدرسه راهنمایی .یعنی نمیدونی که در مدرسه استفاده این چیزها ممنوعه؟گفت نه اجازه ..سرمه س...چندروز قبل استفاده کردم ... گفتم.بدتر حالا.یعنی توی این دوسه روزه اب به صورتت نزدی..نگفتی دارم میرم مدرسه توی اینه خودمو نگاه کنم .ظاهرم مناسب مدرسه باشه.قبول نمیکرد پابه پای من جواب میداد. می خواست کارشو موجه کنه .میبنی تورو خدا .چقدر کار با بچه ها سخت شده...گفتم مثل اینکه متوجه حرفام نمیشی ..بیا بریم دفتر با مادرت صحبت کنم (تلفنی) داخل دفتر همکارا نشسته بودن .صلاح ندیدم با مادرش تلفنی صحبت کنم.ازش خواستم بیاد مدرسه.بعد ده دقیقه مادرش اومد.ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش گلایه کردم که به عنوان یه مادر باید مواظب دخترش باشه...هر چیزی باید جای خودش قرار بگیره..محیط اموزشی محیط این جور کارا نیست.اصلا در این سن چه نیازی به ارایش.یه کمی هم از اخلاق خوب دخترش گفتم از وضع خوب درسیش... گفتم حیفه بیاد وقتشو با این جور کارا هدر بده.قطعا پشت این دلمشغولیها به این مسائل ، چیزهای دیگری هم هست .مواظب باشین.مادره اصلا حرفی نزد و میدونست که فعلا در این زمان اشتباه کرده.حرفی هم نداشت بزنه.مادر معذرتی خواست و رفت.دانش اموز رو هم به کلاس فرستادم. میدونم که این تیپ ادما اصلن اعتقادی به حرفای ما ندارن ..چون خودم چندبار اونا رو بیرون از مدرسه در جاهای مختلف با وضعی نامناسب دیده بودم.ولی در حال حاضر چه میکردم .حداقل باید راهنمایی میکردم تا محیط اموزشی و پرورشی مدرسه رو متعادل نگه داریم وگرنه یه کمی شل بگیریم و اهمیت ندیم میشه مثل بسیاری از مدارس دوربرمون. دخترای مورنگ کرده...ابرو گرفته ...متاهل و مجرد که اصلا فعلا معلوم نیست. آستینا تا ارنج بالا اومده...وقتی میایم ساری و موقع تعطیلی دانش اموزان اونا رو میبینیم متاسف میشم ..برای هممون.برای پدر مادرا..برای اولیا اموزشی و پرورشی..که دست رو دست گذاشتنو و استعدادهای درخشان بیشترشون داره راحت هدر میره...کار پرورشی کردن که واقعا سخت شده و نیاز به مربیان غدر یا قدر داره... امروز صبح بعد مراسم صبحگاه که بچه ها اجرا کردن رفتم کمی راجع به مسایل جاری مدرسه صحبت کردم...به سفارش بعضی از دوستان ، اخر صحبتم..مسابقه ی صلوات گذاشتم...اثرداده بود.. اول سال اولیها بعد سال دومیها و بعد سال سومیها و بعد همشون.....اخرشم گفتم ایشاللا با خانواده هاشون برن مدینه زیارت رسول الله(ص) از راهنمایی دوستام متشکرم.ثوابش به اونها هم میرسه................ یکی از همکارام توی یه ماه گذشته هم پدرشو از دست داد هم مادرشو .مثل اینکه این زوج عاشق هم بودن...برای شادی روحشون صلواتی بفرستین.. [ یکشنبه 90/7/10 ] [ 11:44 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
با شروع برنامه ی صبحگاه بچه ها اماده شده بودن برای اجرای برنامه شون.قران که تلاوت شد صدای بی رمق صلوات بچه ها حال ادمو میگرفت.گفتم ..این چی بود.....یه دفعه انگار بچه ها رو برق گرفته بود.گفتم اهان اینو میگن صلوات..چطونه....سر صبح ..؟.....خلاصه کلی برا بچه ها از فوائد صلوات گفتم.....اما روز بعد باز هم همون اش و همو کاسه.....نمیدونم چرا این بچه ها توی صلوات فرستادن نا ندارن..یا سرشو میزنن یا انتهاشو.. حالا بیا یه مسابقه ورزشی براشون را بندازی تا شب میشینن جیغ بنفش میکشن...فعلن سر صف صاف تو چشماشون نیگاه میکنم حالا از ترس هم که شده موذیانه بلند صلوات میفرستن...دارم فکر میکنم چیکار کنم...ولی کار کار این تهاجم فرهنگیه....این ماهواره ها هم خوب دارن کارشونو انجام میدن......ولی نمیذاریم.......انشا الله.... [ چهارشنبه 90/7/6 ] [ 4:52 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
هفته قبل هفته پرکاری برایم بود.هم باید مدرسه رو اماده بازگشایی برای مهر ماه میکردم.هم اینکه با بچه های بسیج ترتیب نمایشگاه عفاف و حجاب رو میدادیم.عکسها رو تهیه کردم و سه تا بنر از عکسها تهیه کردیم.چندتا از زنان هنرمند محل رو دعوت کردیم تا اثار هنری خودشون رو برای تماشای مردم بیارن نمایشگاه... .همه اهالی محل برای برگزاری یادواره شهدا ی شهرستان میاندرود که در روستای ما برگزار میشد سعی و تلاش زیاد انجام دادن.اما شب یادرواره اسمون عقده گشایی شدید کرد.رعد و برق های شدید که نماز ایات رو واجب کرده بود.قربون حکمت خدا بشم عجب بارونی بود.. جایگاه برنامه رو خیس کرده بود .باندهای صوتی از کار افتادند.همه جا گل الود شده بود.مردم تا صبح مشغول اماده سازی دوباره جایگاه برنامه بودند.اخه قرار بود وزیر فرهنگ و ارشاد اقای حسینی برای سخنرانی بیاد اقای فرزاد جمشیدی هم مجری برنامه بودند.بودین و عشق و غیرت مردم روستامون رو میدیدین که برا ی ابرو داری مراسم شهدا چه میکردن...مراسم به خوبی برگزار شد...و مردم بار دیگر امتحانشون رو در وفاداری به ارمانهای شهدا نشون دادن.شبش هم با چندتا از دوستان رفتیم یادوراه شهدا بخش مرکزی ساری..حاج اقا نقویان سخنران مراسم بود....سخنانشون عالی بود.......بعد برنامه های یادوراه شهدا یه احساس دیگه ایی نسبت به راه و خط امام و شهدا پیدا کردم.با اینکه خودم معلم هستم حالا در پست مدیر مدرسه..وظیفه ایی سنگین به عهده ماست تا امانت نگهداشتن انقلاب روبه اینده سازان مملکتمون یاد بدیم و اونها رو هم با غیرت و متعهد بار بیاریم..ان شا الله
[ دوشنبه 90/7/4 ] [ 8:1 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|