اگر منتظر واقعی بودم
... ناامیدی را از خود دور و امر به معروف و نهی از منکر را از خود شروع می کردم.
... هیچ گاه گناه نمی کردم.
... در شب و روز و لحظه لحظه زندگیم از خدا می خواستم به عزت محمد و آل محمد(ص) ظهور مولایم را نزدیک تر گرداند و موانع ظهورش را برطرف فرماید.
... تا مطلع الفجر می ماندم، همان سپیده ای که به ما وعده داده اند و از آن وعده دهندگان جز صداقت انتظار نیست.
... اول به خودسازی می پرداختم و خانه دل را از همه تعلقات پاک می کردم؛ آنگاه منتظر فرج می شدم.
... ایستگاههای انتظار را با عشق و ایمان و دعا زیباتر می کردم.
... خویشتن خویش را به گناه نمی آلودم.
... جان خود را در راه تو، برکف دست می نهادم.
... زمینه را برای ظهور تو آماده می کردم.
... جز به سلاح صلاح مجهز نمی شدم.
... هر شب تا پگاه و هر بامداد تا شامگاه، لب و دل و جانم را با رایحه یاد و نام تو عطرآگین می کردم.
... هیچ واقعه ای نمی توانست مرا از تو جدا کند.
... تنها سر بر آستان محبت تو می ساییدم و هیچ وقعی به دیگران نمی نهادم.
... فرامین جانشین گران قدرت، ولی فقیه را به جان می خریدم و تا کوی جانان به سر می دویدم.
... هر روز شعله عشق حضرتش را در دلم شعله ورتر می کردم و برای تعجیل در فرجش بسیار دعا می نمودم که پیامبر(ص) فرموده اند »با فضیلت ترین اعمال امتم انتظار فرج از خداوند است«.
... به دستورات دینی عمل می کردم و تکلیف خود را انجام می دادم، نه تنها درون خود را اصلاح می کردم بلکه به راهنمایی و ارشاد دیگران هم می پرداختم.
... از تو دور نبودم.
... آن موقع خوشبختی را معنا می کردم.
... هیچ وقت حتی در خواب هم تو را فراموش نمی کردم. در کوچه پس کوچه های شهرها و روستاها به راه می افتادم و از تو و از تو می گفتم.
... صدای گریه هایت را می شنیدم و اشکهای زلالت را می دیدم. آنوقت دلم تاب نمی آورد من هم در میان کسانی باشم که آسمان دلت را ابری می کنند و چشمانت را بارانی.
... وجودم مالامال از عشق، محبت و صمیمیت می شد و دل و جانم را با عطر حضورت شست وشو می دادم.
... سوار بر اسب انتظار بر دشت زمان می تاختم و صحراهای خشک مبارزه با نفس را درمی نوردیدم و از کوههای تحمل مصائب بالا می رفتم. دریاهای پر تلاطم مشکلات را پشت سر می گذاشتم و جنگلهای سرسبز و زیبای جاذبه های دنیا را هیچ می انگاشتم.
... شرمنده رویت نبودم. مگر می توانم بگویم که غیبت نکرده ام، تهمت نزده ام، از یاد خدا غافل نشده ام و... اما باور من! همواره دوستت داشته ام، اگر منتظر و مومن واقعی نبوده ام اما همواره تو را به شفاعت گرفته ام و شفاعتم کرده ای. کمکم کن تا منتظر واقعی باشم!
... روح من اشتیاق یک رود بود و دستان خاکیم سرشار هوس رویش، دیدگانم لبریز ابرهای بارانی پروراننده و حرفهایم دانه های در اشتیاق رویش، که به دنبال دشتی حاصلخیز سرک می کشیدند.
... تجلی گامهای مهربانت را می دیدم که به یاسهای همیشه آرام باغ وعده می دهد شاید جمعه ای دیگر...
... چشمهایم را فرمان می دادم که تنها به دیدار روی زیبای تو به انتظار بنشیند. اللهم ارنی الطلعة الرشیده والغرة الحمید.
...گوشهایم را فرمان می دادم که تنها شنیدن ترنم ندای »انا بقیةاللَّه خیرلکم ان کنتم مؤمنین« را به انتظار بنشینید.
...قلب و زبان و دل را فرمان می دادم تا در حفظ و یاری سرود حضور مولایم هیچ گونه دریغ نورزند.
... تنها به انتظارت نمی نشستم بلکه خود به جست وجویت می آمدم.
... جمعه هایم آغاز نمی شدند مگر آن که صدای دلنواز قرآنت را می شنیدم و به نیمروز نمی رسیدم؛ مگر آن که نگاههایت را حس می کردم، و غروب جمعه ها را نمی دیدم؛ مگر آن که تو بر قلبم ظهور می کردی.
... خونی جوشان در رگ زندگی و قلبی در سینه تاریخ داشتم. در درون تاریکیها و سردیها به دمیدن سپیده دمان چشم داشتم و به امید طلوع خورشید می زیستم.