کجاست جای تو در جمله ی زمان که هنوز...
که پیش از این؟ که هم اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟
و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
ـ که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟
سؤال میکنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه میکنی این بار هم دهان که هنوز…
چه قدر دلخورم از این جهان بیموعود
از این زمین که پیاپی … و آسمان که هنوز…
جهان سه نقطهی پوچی است، خالی از نامت
پر از «همیشه همینطور» از «همانکه هنوز»
همه پناه گرفتند در پی «هرگز»
و پشت «هیچ» نشستند از این گمان که «هنوز»
ولی تو «حتما»ی و اتفاق میافتی!
ولی تو «باید»ی ای حس ناگهان که هنوز
در آستان جهان ایستاده چون خورشید
همان که میدهد از ابرها نشان که هنوز
شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شد
به جستجوی کسی آنسوی زمان که هنوز…