عاشقان را کو پناهی غیر توس؟
ای دل! من آتشین آهی بر آر
تا بسوزی دامن ایـن روزگار
روزگـار مـردمیها سوخته
چهرهی نامــردمی افروخـته
کینهها در سینهها انباشته
پرچــــم رنگ و ریـا افراشته
دشت سبز اما ز خار و کاکتوس
وز تبر شد هیمـه عود و آبنوس
آب دریا تن به موج کف سپرد
مـوج دریا اوج را از یــاد بـرد
جانبهلب شد از ریاکاری شرف
خوب بودن مرد و بودن شد هدف
آب هم آییــنه را گم کرده اسـت
سنگ در دلها تراکم کرده است
تیرگی انبوه شـد پشت سحـر
صبح در آفاق شب شد دربهدر
نغمههای عشق هم خاموش شد
این قلندر بـاز شولاپوش شد
ارغوان روی او کمرنگ شد
پرنیانش همنشین سنـگ شـد
خاک را از خار و خس انباشتند
یاس را در کرت شبدر کاشتنـد
نامرادی را دوا در کـار نیست
مـهر دارو در دل بازار نیـست
گـر دلی مجروح گردد از جفا
نیست گلخندی که تا یابد شفـا
نسخهای نو در فـریب آوردهاند
بوسه، دارویی که پنهان کردهاند
در دل این روزگار پرفـسوس
عاشقان را کو پناهی غیر توس
ای شفابخش دل بـیمار ما!
چارهای کن از نگه در کار ما
خیل صیادان که در هر پشتهاند
آهوان دشـتها را کـشتهاند
تا نـهد دل در رهت پا در رکـاب
اشک پیش افتاد و دل را زد به آب
سیدعلی موسوی گرمارودی
سؤال همیشه
گلدسته ات
کهکشانى است
که سیاهى شهر را تکذیب مى کند
پیرامون تو همه چیز بوى ملکوت مى دهد:
کاشى هاى ایوانت
و این سؤال همیشه
که چگونه مى توان آسمانها را
در مربعى کوچک خلاصه کرد.
و پنجره فولاد
التماسهاى گره خورده
و بغضهایى که پیش پاى تو باز مى شوند...