ماه و مهر |
شب احیا بود.شب بیست وسوم.داخل مسجد دعای جوشن کبیر خونده میشد.چشمامو بستم.چقدر زود گذشت.هفته اخر میهمانی بود.چقدر خوب بود. حیف که زود داره تموم میشه.نمیدونم سال بعد هم این سعادتو دارم که باز بیام به این مهمانی. بند بند جوشن که خونده میشد دلم بیشتر می سوخت که وای اگه یه روزی منم لایق نباشم.لایق اینکه صداش بزنم. لایق این که دعوتم کنه به این میهمانی. لایق اینکه ظرفیت دوست داشتن میزبانو داشته باشم.قلبم باهاش غربیه نشه.دوسش داشته باشم. چه اِسمای قشنگی داره.چه صفات بزرگی برازندشه. خوبم، منو درگیر خودت کن ، تا جهانم زیر و رو شن، تا سکوت هر شب من با هجومت روبرو شه ،بی هوا بدون مقصد سمت طوفان تو میرم، منو درگیر خودت کن ،تا که ارامش بگیرم. با خیال تو هنوزم مثل هروز و همیشه ، هر شب حافظه من پر تصویر تو میشه بامن غریبگی نکن ،با من که درگیر توام، چشماتو از من برندار، من مات تصویر توام. چشماتو از من برندار ،من مات تصویر توام. منو درگیر خودت کن ، تا جهانم زیر و رو شَن. تا سکوت هر شب من با هجوم تو روبرو شن. با من غریبگی نکن . تو همینجایی همیشه، با تو شب شکل یه رویاست. اخرین نقطه دنیا تو جهان من همینجاست. تو همین جاییو هر روز ، من به تنهایی دچارم . منو نزدیک خودم کن ،تا تو رو یادم بیارم. با خیال تو هنوزم، مثل هر روز و همیشه. هر شبت، حافظه من پر تصویر تو میشه. با من غریبگی نکن، با من که درگیر توام. چشماتو از من بر ندار، من مات تصویر توام. [ شنبه 86/7/14 ] [ 12:24 صبح ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|