سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماه و مهر
 
قالب وبلاگ

بچه که بودم اورا در لباس پیرمردی که بر تارک اسمان نشسته واز بالا بر خلق مینگرد تصور میکردم.با بچه ها لابلای ابرها دنبال او میگشتیم.

بزرگترکه شدیم بر پوچی تصوراتمان خنده امان میگرفت.

همه میپرسیدیم.خدا چیست؟ کیست ؟.کجاست.؟

باران میبارید ودرختها بلندتر میشدند ومادر کودکی به دنیا میاورد

وکودک بزرگ میشد مثل ما.

برگهای درخت میریخت برف میامد.همه جا مثل صورت فرشته ها سفید سفید میشد.

و باز گل .سبزه و رشد وباران ووووووو

دیگر نمیپرسیدیم خدا چیست؟ کیست ؟کجاست ؟

چون بزرگ شدیم .

خدا اینجاست همین نزدیکی .

میان سبزه ها .در جاری زلال اب وباران.

نمیبینی؟

خوب ببین .چشمهایت چگونه میبینند؟

ما را به چشم سَر مبین    مارا به چشم سِر ببین.

خدا انجاست.مهر انجاست .

قلب را میگویم همان خانه ای که خدا برای خودش ساخت.

بیرونش که نکردی؟

مگر نگفته بودی خانه دوست کجاست .خب بیا همین جاست ..

البته به سراغ او اگر میایید نرم واهسته بیایید که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی او.

پس مواظب باش اهسته قدم بردار

او خیلی حساس است.

راستی دل که نشکستی ؟ اینه ات تیره که نیست ؟

دستانت تمیز هست؟پاهایت چه؟ در اب شستی؟

کدام اب؟ همان نهری که روزی پنج بار باید دران ترانه عشق را میسرودی.ودر اغوشش فرو میرفتی.همان را میگویم.

پس اماده ای.

 برویم تا به خدا .

تا به نزدیکی یک عرش سترگ.

جای دوری نیست .

به فاصله یک قدم.

اینکه باور کنی هستی.وجود داری .پس خدا هست.

دل گرم میشود. قوت میگیرد.

الهام میگیری که سرشار از یک حس مبهمی .

امشب با تمام دلتنگیهایم میزبان اویم.

 


[ سه شنبه 86/5/16 ] [ 11:49 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

با ماه و مهر همسفر جاده های اسمانی باشید.
لینک دوستان
امکانات وب
head> بچه که بودیم .... - ماه و مهر