ماه و مهر |
همیشه سرش رو به اسمون بود. زیاد به زمین نگاه نمیکرد. سرشو پایین میاورد.سرش درد میگرفت.عاشق رنگ ابی بود .وای اگه اسمون ابری بود. مریض میشد.پژمرده میشد.تب میکرد. زمین دلش خیلی میگرفت .اخه اون دوسش نداشت.هر چی نازش رو میکشید،فایده نداشت. زمین گریه میکردولی اون به اشکاش توجهی نمیکرد و بازم چشماش به اسمون بود. نمیدونم دنبال چی بود ولی هرچی بود معلوم بود خیلی دوسش داره. یه روز یه پرنده اومد رو دستش نشست.اون خودشو جمع کرد.پرنده احساس کرد ناراحته.پرید و اومد پایین.زمین تا اونو دید خوشحال شد.گفت اون بالا چه خبر؟ پرنده گفت : رهایی .ازادی. زمین گفت خوش به حالت. پرنده گفت چرا؟ زمین گفت کاش او هم بال وپری داشت و رها میشد و در ابی اسمان غرق میگشت. پرنده خندید وگفت : نمیشه که؟ اون به تو چسبیده باتو فقط میتونه اسمونو نگاه کنه بدون تو که نمیتونه نفس بکشه.چه حرفا میزنی. زمین گفت ولی او به من توجهی نمی کنه. با من حرف نمیزنه.با منه ولی قلبش با اسمونه. پرنده پرید ورفت بالا.نور خورشید صورت او نا رو نوازش میکرد ونسیم هم میان شاخ وبرگ میدوید. پرنده گفت: عزیزم او پایین یه کسیه که دوست داره تو هم نگاش کنی .دلت براش نمیسوزه .اینقدر به اسمون نگاه میکنی کمی هم به اون نگاه کن چرا با هاش حرف نمیزنی ؟ درخت لبخندی زد. دیگه نمیتونست شاهد گریه های زمین باشه .احساس کرد الان وقتشه . اخه چند وقته یکی یکی دوستاش همه رو زمین افتادندو خشکیدند. رو به پرنده کرد وگفت : نگاه من به اسمون یعنی خواهشی برای موندن زمین . اون اینو درک نکرد.اگه بهش نگاه کنم زود خم میشم. میمیرم.اونوقت اونم خشک میشه میمیره. من اگه نگام به بالاست برا ی اینه که اون بمونه ولی اون.............. صدای رعد اسایی پرنده را فراری داد.ودرخت نگاهش به پایین شد.افتاد واشکهایش را به زمین هدیه کرد. اشکهایشان تمامی زمین را خیس کردو درخت مرد .................................... جوا نه ای رویید.باز هم نگاه ودستانش روبه اسمان، ولی زمین لبخند می زد. [ سه شنبه 86/4/19 ] [ 9:38 صبح ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|