ماه و مهر |
مدرسه همیشه با خاطرات تلخ وشیرین همراست. سال 74 بود .پاییز 74 . مربی پرورشی یکی از روستاهای منطقه بودم. اولین سال خدمتم نیز بود .قرار بود مقام معظم رهبری به مازندران بیایند. شور وشوقی در بچه ها بوجود امده بود.از من خواستند که انها را ببرم .با مدیرم صحبت کردم وموافقت به عمل امد.ساعت ورود اقا 9صبح بود.از انجا که فرودگاه ساری در منطقه ما قرار دارند مسیر حرکت اقا نیز از جاده اصلی بود که تا مدرسه 5 کیلومتری فاصله داشت.صبح ساعت 7 حرکت کردیم وزود خود را به سه راهی معروف منطقه که محل تجمع جمع زیادی از مردم بود رساندیم.با چه شور وشوقی، نمیدانید بچه ها چکار میکردند. من همین طور به انها نگاه میکردم. لحظه ای صورت نورانی اقا را که از وصف ان ناتوانم دیدم. هنوز نورانیت ان چهره بر ذهنم نقش بسته است.بچه ها از شادی در پوست نمی گنجیدند.بعد از ظهر انروز اقا ملاقات عمومی داشتند.بچه ها اصرار داشتند که حتما انها را به ساری ببرم ان هم با مسئولیت خودم. حدود 50 تا دانش اموز امده بودند. دو تا مینی بوس گرفتم وانها را به تنهایی بردم. جمعیت موج میزد.مسیر را بوسیله اتوبوسهای شهرداری بصورت یک کوچه در اوردند که بن بست به مصلی بزرگ ساری میرسید.به بچه ها گفتم اگر میخواهید وارد جمعیت شوید و برای ملاقات بروید شب میشود وتا روستایتان نیز 25 کیلومتر فاصله است .انوقت برگشت به مشکل بر میخوریم .عده ای نزدم ماندند و وارد جمعیت نشدند چون میدانستیم بی فایده است و موفق به ملاقات ایشان نمیشویم ولی عده ای از بچه ها گفتند: ما میرویم وزود بر میگردیم.من وارد یکی از اتوبوسها شدم واز شیشه ماشین مراقب بچه ها بودم تا گمشان نکنم.خیلی دلهره داشتم اگر یکیشان زیر دست وپا میماند بدبخت میشدم. از لابلای جمعیت صدای فریاد زنان می امد . در این بین متوجه جیغ وسرو صدای چند تا از دانش اموزانم شدم که داشتند وسط جمعیت له میشدند. از میان شیشه ماشین یکی یکی انها را از وسط جمعیت بیرون کشیدم و وارد اتوبوس کردم.جالب اینجا بود که یکی از بچه ها را تا داخل ماشین بیاورم چیزی از لباسهایش باقی نمانده بود.همه توسط فشار بیش از حد جمعیت در اورده شده بود.من وبچه ها نمیتوانستیم جلوی خنده خودمان را بگیریم.دخترک گریه میکرد وغصه میخورد چگونه به خانه برود.یکی از بچه ها چادرش را به او داد ولباسهایش را به هر زحمتی بود از لا به لای بیرون کشیدم .همه امدند جز یک نفرشان. خیلی ناراحت بودم .شب شده بود.نمیدانستم چکار کنم.بچه ها داخل ماشینها نشسته بودند.ملاقات تمام شده بود .جمعیت متفرق میشدند ولی از این دانش اموز خبری نبود.خیلی منتظر شدیم.بچه ها میگفتند خانم حتما خودش رفته.(من نمی توانستم خودم را قانع کنم که بدون او برگردیم.) بچه ها میگفتند برویم .خانواده امان الان نگران هستند. بچه ها را به روستایشان بردم وخودم به خانه رفتم.تا صبح نخوابیدم.. صبح که به مدرسه رفتم بچه ها با خوشحالی گفتند که ان دانش اموز به همراه یکی از اشنایانش به منزل رفته است وگم نشده بود.خدا را شکر کردم واو را صدا زدم.و او تعریف کرد: (از بین جمعیت خودم را به داخل مصلی رساندم.تا وارد سالن شوم دیگر کفش به پا نداشتم.کفشهایم از پا درامده بین جمعیت گم شده بود. با اقا صحبت کردم وایشان را از نزدیک دیدم. همراهان اقا وقتی دیدند کفش به پا ندارم فردی را فرستادند تا کفشی برایم تهیه کنند. یکی از اشنایانم را دیدم وهمراه او به خانه امدم.) خلاصه از بین ما فقط این دختر ما، موفق به دیدن اقا شدند . . [ شنبه 86/4/16 ] [ 11:35 صبح ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|