ماه و مهر |
یک دختر تنها در خانه . شکوفه این مسئله را بعدا برایم گفت وگرنه جلوی این کار پدر وبرادرش را میگرفتیم. برادرش اقرار میکرد که شبها به خانه می امد ولی دروغ میگفت چون چند بار برای سرقت اورا به دار التادیب برده بودند ومدتی انجا اقامت داشت. رفت وامد پدر ش از ساری به مشهد ادامه دار شد.در این بین فردی به نام حبیب که دوست پدر ش بود به خانه انها رفت وامد میکرد.حدود 50 سال داشت.شکوفه از او خیلی تعریف میکرد. من هم به فکرم نرسید که از شکوفه بپرسم که چه کسی شبها نزد او می ماند.شکوفه هم انروزها خود را از ما کنار میکشید ومن متوجه اتفاق بدی که در شرف به وقوع پیوستن است نشدم . صبح داخل دفتر مدرسه نشسته بودم که تلفن زنگ زد.یکی از خانمها ی محل بود.خانم همان اقا حبیب. سلامی کرد وگفت خانم ، میتوانید شکوفه را در دفتر بخواهید واز او بپرسید که دیشب کجا بودند. من تعجب کردم.گفتم چی شده؟گفت : دیشب شوهرم وشکوفه وبرادرش با هم به پارک رفته وشب، شوهرم به خانه نیز برنگشته.خانم مدیر ، این دختر دارد زندگیم را خراب میکند.شوهرم هنوز ما را بعد 30 سال زندگی به پارک نبرده، این کارش یعنی چی؟شوهرم اخلاقش عوض شده ، شبها به منزل نمی اید ، ان مرد ....(منظور پدر شکوفه )برای پیدا کردن همسر ، بچه هایش را تنها گذاشته وانها را به شوهر من سپرده ،واو هم ما را به امان خدا ول کرده است وبعد گریه بود وضجه های زن... کمی دلداریش دادم. به او گفتم این مسئله را پی گیری میکنم. با خود کمی فکر کردم.انها دو اتاق دارند.یک اتاق که قفل شده، میماند یک اتاق، یعنی انها باهم داخل یک اتاق ... از بی غیرتی پدرشان حالم به هم خورد. شکوفه را به دفتر خواستم.از او پرسیدم :دیشب کجا بودند.گفت به پارک وباقی ماجرا. داخل یکی از کلاسها که خالی بود رفتیم.کمی به او نگاه کردم .رگه های ترس وغصه را در صورتش دیدم. گفتم: خودت میدانی که در طی این سه سال همیشه خیر تورا میخواستم از هیچ کمکی من و معلمان نسبت به تو دریغ نکردیم.به من بگو که شبها که پدر وبرادرت ، احیانا، در خانه نیستند ، تو چه کار میکنی ؟ چه کسی نزد تو میماند. کمی من من کرد و در حالیکه اب دهانش را قورت میداد گفت : عمو حبیب؟ ته قضیه را حدس زدم. گفتم داخل یک اتاق ؟ گفت : بله. به ارامی گفتم: کا ر به کارت که نداشت.منظورم را فهمیدی ؟ واو به سادگی تمام قضیه را تعریف کرد که ...................................... داغ کرده بودم.بی غیرت پست به یک دختر 14 ساله که با نگاه اول 10 سال نیز به نظر نمی رسد، قصد جسارت داشت.البته کار به جای باریک بیخ پیدا نکرد.شکوفه در قبال در خواست مرد جواب رد میدهد ولی در قبال کارهای دیگر که شرم میکنم بنویسم نمی توانست استقامت کند چون ان دختر بی پناه کسی را نداشت که از او حمایت کند. و خدا بود که اینجا به کمک بنده اش امد وان زن را اسباب لو رفتن این قضیه قرار داد. سریع رییس انجمن مدرسه ومربی پرورشی را خواستم وبا هم جلسه ای گرفتیم. از انها نیز خواستم مسئله محرمانه بماند.از شکوفه خواستم ما وقع امر را برایم بنویسد واو از خدا خواسته همه را برایم نوشت. فقط میخواست که نجاتش دهم تا ابرویش نرود. گزارش ما وقع را به حراست اداره گزارش دادم تا انها از راه قانونی پیش روند .البته قابل ذکر است چنین مواردی مسائل قانونی پیچیده ای دارند. به عمو حبیب زنگ زدم واز او خواستم که حق ندارد شبها نزد شکوفه بماند.مگر خودت خانواده نداری که کاسه داغتر از اش شدی. گفت نه پدر ش اندو را به من سپرد.به هیچ کس ربط ندارد که دخالت کند؟ گفتم خجالت بکش بچه هایت بزرگ شدند .شرمت نمی اید که با ان طفل معصوم این کارها را انجام میدهی ؟ من گفته باشم.این مسئله را دارم پی گیری میکنم. او گفت داری به من تهمت میزنی ؟ و تلفن را قطع کرد.روز بعد دوباره زنگ زدم. دخترش به من گفت که پدرم ، مادرم را حسابی کتک زده واز خانه بیرون انداخته است.اخر اگر مادرش زنگ نزده بود این قضیه اشکار نمیشد. با برادرشوهرم در این باره صحبت کردم .او گفت تا پدر دختر شکایت نکند کسی نمی تواند کاری انجام دهد چون چنین کارهایی نیاز به شاهد وهزارتا کار دیگر دارد.ممکن است همین دختر از ترس این مرد حرفش را عوض کند انوقت ممکن است از تو اعاده حیثیت کند.همسرم نیز از من خواست که پی گیری نکنم . چون ممکن بود برایمان دردسر درست کند. ولی من گفتم : از این چیزها نمی ترسم اگه به همین سادگی باشد که هر که هر کاری دلش بخواهد انجام میدهد. پای همسرم را نیز به این ماجرا باز کردم تا کمکم کند. او با حبیب صحبت کرد تا او را از رفتن مجدد به خانه شکوفه باز دارد .با برادرش نیز صحبت کرد تا شبها در منزل بماند. البته حبیب به من زنگ زد وگفت که به پدر شکوفه زنگ زدم واو دارد میاید . تازه مدعی هم بود که به پدرش خواهم گفت به جرم تهمت از شما شکایت کند.البته شکوفه هم هنوز روی حرفش بود.واین برایم خیلی مهم بود. متعجب میشوید اگر بگویم که پدرش امد .زنی را در مشهد عقد نمود.خانه ای انجا برایش خرید.امده بود بچه ها را ببرد. به خانه ما هم امد.خندان وخوشحال.اصلا حرفی از حبیب وکارهایش نزد. من که موضوع را مطرح نمودم گفت که من به حبیب از چشمم نیز بیشتر اعتماد دارم................................... همین.خب من چه کار میکردم. از اداره هم که نا امید شدم .انها هم حرف برادر شوهرم را میزدند.کاری نمی توانستند انجام دهند. پدرش امده بود تا ترتیب انتقال بچه ها به مشهد را بدهد.پرونده را برایش اماده کردم تاشکوفه در مشهد ادامه تحصیل دهد خیلی سفارشش کردم تا مواظب خودش باشد.انها رفتند وقضیه به همین راحتی تمام شد. نامادری شکوفه به قول خودش خوب است.الان شکوفه سال سوم دبیرستان مشغول به تحصیل است.گهگاهی برایم زنگ میزند .من هم همینطور. اهالی محل که با انها فامیل هستند برای زیارت که به مشهد میروند به خانه انها سری میزنند. حبیب سرش به زندگیش گرم شد.همسرش به خانه برگشت.بعد 4 سال هنوز بادیدن من سرش را بر میگرداند تا مرا نبیند .میدانم شرمنده است. بقول معروف بی کسی درد بدی است .اگر شکوفه سایه پدر ومادر ودلسوزی بالای سرش بود هیچ وقت این خاطره بد و زشت بر خاطرش نقش نمی بست. [ سه شنبه 86/4/5 ] [ 11:16 صبح ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|