سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماه و مهر
 
قالب وبلاگ

صبح بود که دیدم زنگ در به صدا درامد.همسرم در را باز کرد.

همسر خواهرم بودهمانیکه خاطراتش را برایم باز گو میکند .خاطرات جبهه وجنگ.

وارد اتاق شد ونشست.فرصتی مغتنم بود تا بتوانم چند خاطره دیگر از او بشنوم و بنویسم.

گفت هضم بعضی از خاطرات برای بیشترمان دیگر سنگین شده وشاید کسی انها را باور نکند.

من گفتم نه چرا باور نکنند.چطور یک ملت با ان همه کمبود وفشارهای همه جانبه داخلی وخارجی

توانست از حق خود دفاع کرده وقطعه ای از سرزمین خود را از دست ندهد، جز به این علت که از یک پشتوانه الهی برخوردار بوده .مگر نه اینکه بعد فتح خرمشهر امام فرمودند خرمشهر را خدا ازاد کرد.این حرف امام یعنی چه؟نمونه های عینی، همینها که شما با چشم خود دیدید.

صبح جمعه هم بود .تلویزین که روشن بود .برنامه سخنرانی یکی از روحانیون نیز پخش میشد.در حین سخنانش به این موضوع اشاره کرد که با ایات قران می توان بیماران را شفا داد البته بوسیله اهلش.

که شوهر خواهرم گفت : ما در جبهه نمونه هایی داشتیم که وقتی بچه ها مریض میشدند با خواندن حمد وسوره بچه ها شفا میگرفتند.اهی کشید وگفت چه دورانی بود .دلها پاک وزبانها دائم الذکر.اما حالا چه؟

انقدر اغشته به دنیا شدیم که این صفات از مادور شد وزنگار گرفتیم.

میگفت در برنامه ای  اردویی که برای جانبازان  برپا شده بود ،در برگشت از این برنامه،یکی از بچه ها بیمار شده بود واحساس ناراحتی شدید میکرد.یکی از دوستانم که هم سنگر بودیم گفت:سوره ای بخوانیم تا ارام شود.

خواست بلند بلند بخواند که جلویش را گرفتم.گفت: چرا گفتم: ان روزها گذشت .نفسمان دیگر بالا برو نیست.

گذشت ان روزها، دیگر بر نمیگردد.

دوستم قران را خواند ولی تغیری ایجاد نشد.گفتم این اثر کردن ها مال همان حال وهوای جبهه ها بود نه الان .

به تو گفتم که فایده ندارد.

میگفت بچه ها دیوانه وار جنگ میکردند.برای باز کردن هر معبری مسابقه میگذاشتند.هدف همه انها شهادت بودیادم میاید یکی از بچه ها خواست یرود روی مین تا معبری باز شود.بچه ها خواستند جلویش را بگیرندولی خودش را روی مین انداخت.اما قسمت نبود ومین عمل نکرد.ولی صدای درد کشیدنش ما را به خود جلب کرد

رفتیم جلو.بنده خدا از بدشانسی افتاد روی یک مینی که شعبه سیخ مانند داشت.از ان مینهای خطرناک.سه شعبه سیخ مانندش داخل سینه اش فرو رفته بود.انقدر تلاش کردیم تا توانستیم سیخ هارا از سینه اش در باوریم.

بعدش کلی با هم خندیدیم.ما هم خندیدیم.


[ جمعه 86/4/1 ] [ 8:3 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

با ماه و مهر همسفر جاده های اسمانی باشید.
لینک دوستان
امکانات وب
head> صبحی با خاطره - ماه و مهر