ماه و مهر |
همسر خواهر من از بچه های جبهه وجنگ است. از بچه هایی که هنوز در جبهه فرهنگی مشغول به کاره و هر فعا لیتی از دستش بر بیا ید دریغ نمیکند. وقتی موضوع خاطره نویسی در وبلاگ رو بااو مطرح کردم خیلی خوشحال شد وقول داد خاطرات خوب جنگ رو به کمک دوستانش یادداشت ودر اختیار من قرار بدهد تا بتوانم این خاطرات رو ماندگار کنم.خاطرات بکر ودست نخورده.انها هم خیلی به این کار مایلند وقول همکاری به من دادند.لابلای حوادث جنگ اتفاقاتی رخ داده است که همه از قدرت الهی که پشتوانه رزمندگان اسلام بودنشات میگرفت.اتفاقاتی که این بچه هارا بر عزمشان جزم میکردو عاشق وواله این دیار میشدند ومشتاق شهادت. این هم یه نمونه دیگر. به زبان راوی: داخل سنگر نشسته بودم واستراحت میکردم .بچه ها بیرون مشغول کارزار با دشمن بودند.منو که خسته بودم فرستادند تا کمی استراحت کنم. انجا سه راه مرگ مهران بود.اتش دشمن بی امان ادامه داشت. راستی این را بگویم که در این منطقه ( سه راه مرگ مهران) مار زیاد وجود دارد مارهایی بین 1 الی 2متر.سمی وخطرناک. من که داخل سنگر تنها بودم شروع به خواندن ذکر نمودم. تو حال خودم نبودم ،احساس کردم که چیزی از روی پای من حرکت میکند.اول فکر کردم موش یا مگس یا سوسک یا چیز دیگریست.اهمیت ندادم.ولی دیدم نه این حرکت ادامه دارد. وقتی سرم را به طرف پاهایم برگرداندم مار بزرگی را دیدم که از روی پاهای من حرکت میکند. با جیغ وفریاد به بیرون از سنگر فرار کردم. به طرف بچه ها دویدم .بچه ها فریاد زدند بخواب روی زمین .الان تورو میبینند.بخواب روی زمین. اتش دشمن بیشتر شد .من که خوابیدم روی زمین یک دفعه خمپاره درست تو سنگری که من بودم اصابت کرد وسنگر به هوا رفت. به خود لرزیدم. امدن مار بی حکمت نبود.اخر تعجب کردم چرا نیشم نزد. سجده شکر به جا اوردم.ماجرا را برای دوستانم تعریف کردند. قلب همه ما مالامال از عشق شد. [ دوشنبه 86/3/21 ] [ 12:16 صبح ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|