ماه و مهر |
همه بچه ها خسته وکوفته داخل وبیرون سنگر افتاده بودند .کارزار امان انها را بریده بود . به استراحت نیاز شدید داشتند.دیشب تا صبح عملیات ادامه داشت . چشمها سنگینی میکرد.کسی به گرسنگی وسیر شدن فکر نمیکرد.فقط نیاز به خواب داشتند. اما بچه ها نمیتوانستند بخوابند.پشه و مگس امان نمیداد .صدای دست بچه ها بود که هر کجای تنشان را برای فراری دادن حشرات موذی نشانه میرفت.هیچکدام نمیتوانستند بخوابند. خدایا چکار کنیم. بعضی از بچه ها عصبانی شده بودند.این همه پشه، چه خبره؟ خدایا خودت کمک کن .اگه این وضع باشه که ما نمیتونیم برای امشب اماده باشیم. افتاب با تمام قوت میتابید.بچه ها کلافه شده بودند.مگسها وپشه ها پوست تن بچه ها را میکندند. ناگهان، ناگهان از اسمان تودهای سیاه نمایان شد هزار نه، دوهزار نه، ده هزار یا بیشتر سنجاقک از اسمان پدیدار شدند. معلوم نبود پشت خط مقدم جبهه اینهمه سنجاقک از کجا امده بودند.اصلا انجا زیستگاه انها نبود. سنجاقکها امدند چند دقیقه ای دوروبر رزمندگان دوری زدند وبعد رفتند .هیچ اثری از پشه ها ومگسها نماند . همه را با خود بردندورفتند. وبچه ها با لبخند خوابیدند. چه خدای خوبی داشتند. [ چهارشنبه 86/3/16 ] [ 3:30 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|