ماه و مهر |
امروز داشتیم میرفتیم ساری برای کاری.داخل ماشین گوشم به رادیو بود .رادیو محلی مازندران.مصاحبه ایی بود با خانواده ی یکی از جانبازانی که سال 89 به شهادت رسیده بود.مصاحبه جالبی بود .همسر شهید و دخترش از اخلاق نیکوی پدر خانواده صحبت میکردند.سوزناک بود .از لحظه شهادتش که به خانمش سفارش کرد در تربیت دختراش بعد خودش غفلت نکنه و همانطو رکه تابحال در خط اهل بیت بودند به بعد ش هم باشند.خانمش میگفت که در اخرین لحظات شهادتش به او گفت که همسنگران شهیدش کنارش هستن برای همراهیش.کمی به بیرون به ترافیک شهر نگاه کردم..داخل ماشینها.به چهره ی رانندگان و مسافران انها.ترافیک سنگینی بود.همسرم کلافه شده بود.خیابانها داشتن از انبوه ماشین منفجر میشدند.داشتم به سرگردانی بشر فکر میکردم.از اینکه از سادگی از قناعت از صداقت فاصله میگرفت.هرکسی می خواد بار خودش رو زودتر به منزل برسونه.چندتا بنر هم سطح شهر زده بودند .تبلیغ برای دعوت به شرکت در مراسم شبهای قدر.واقعا اگه ما این مناسبتها رو نداشتیم چی میشدیم. التماس دعا [ پنج شنبه 90/5/27 ] [ 6:8 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|