ماه و مهر |
روز غم الودیست. دخترکان کنار هم نشسته وبا گوشه استین لباسشان اشکهای یتیمی از چشم میگیرند. پدر را یارای در خانه ماندن نیست. حتما باز کنار چاه رفته است. مادر دیگر ارام گرفته بود.دیگر صدای گریه اش همسایه ها را اذیت نمیکرد .اخر انها نزد پدر امده بودند وگله کردند که مادر زیاد گریه میکند وما اذیت میشویم. پدر نمیدانست چه بگوید.به غربت خود بگرید یا به بیدردی مردم. یادش نمیرفت که چگونه مادر درب تک تک اینها را زد تا از حق دفاع کنند ونگذارند به حریم پیامبر بی احترامی کنند. ولی هیچ کدامشان جواب مادر را ندادند .مادر باز به بیت الاحزان میرفت وباز گله مردم. فرشته ها خیلی غصه میخوردند. خدا هم غصه دار بود . اخر مادر همیشه برای همسایه ها ومردم دعا میکرد .همیشه کمکشان مینمود.ولی انها ........ مادر دیگر خسته شده بود.دیگر دوست داشت به اسمان پر بکشد. فرشته ها دعوتش کرده بودند.انها دیگر نمی توانستند پژمردگی یاس اسمانی را ببینند. انشب بچه ها مادر را در اغوش گرفتند.مادر به صورت تک تکشان نگاه کرد. این قصه هنوز ادامه دار بود. نمیدانست برای کدامشان بغض کند. حسن ، حسین ، زینب ، وای خدایا داغ دلش تمامی ندارد. این چه قصه ایست که تقدیر برایش رقم زده بود. مادر چشمانش را بست.حسن دستانش را گرفت ومیبوسید. حسین صورت بر پاهای مادر زد و میبویید. کربلایی بود منزل علی. فرشته ها هم گریه میکردند . امده بودند تا مهمانشان را ببرند.دلهای کوچک زود از یتیمی شکستند.
[ پنج شنبه 86/3/10 ] [ 7:23 صبح ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|