ماه و مهر |
« سردارِ هور»
ع عـاشـقانـــه بـاز امـشـب ، می زنــد نیـزار: زار می زنـد از دسـت ایـن دنیـای ناهنـجار: جـار ل لـشـکر نیــزار، پیـش قامتـش صف بستــه اند عشـق ، خود را می زنـد در محضـر سردار: دار ی یادگار« خیبر» است و« نصرتِ» « بدر» است و هور کس ندارد یـادگار، از ایـن گل بی خـار: خــار ه هرچه می خواهی بــگو ای هور! با « سـردارِ هور» مـی رود دیـگر از ایــن نیــزار، با اغیار، یـار ا از تـمـام نـای هـایـت ، نـام او را خــوانـده ای یـک نـیـستان، رازدارش بـوده ای، دیـواروار ش شادیـت ای هـور! امشب می رسد دیگر به سـر نیست دیگر، « رازِ خـود با یـار» را انـکار، کـار م مـوج غم، افتـاده انـدر سینه ی هــورالعظیـم گرچــه که ، برداشتـند از سینـه ی غمبار، بار ی « یار بـازآمد به منزل» ، خــوب می دانم چـرا ایـن چنیـن پرسوز، امشـب می زند نیـزار، زار
شاعر:عباس موزونی
[ سه شنبه 89/2/28 ] [ 10:37 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|