ماه و مهر |
این دو سه سال به شدت از پدر متنفر شده بود... سالمند بودن پدر ، مایه سرافکندگیش پیش همکلاسیهاش بود.. مادر هم با داشتن افکار خاص خود به شدت اونو کنترل می کرد...توی این یه ماه چند دفعه اومد مدرسه..متوجه رفتار خاص این مادر و دختر شده بودیم....بین صحبتهای اونها فهمیدیم که محبوبه احترام مادرشو رو خوب نگه نمیداره...تلاشهای مدیر سال قبل نیز برای تغییر رفتار محبوبه بی نتیجه بود... خلاصه محبوبه ما شده دختری که از همه بریده شده..معظمه یکی از دانش اموزانم به من گفته بود: با اومدن ما به این مدرسه مدام می اومد پیش ما و ما می دیدیم دوستای قبیلیش تحویلش نمیگیرن..فهمیدم باید مشکلی داشته باشه برای همین زیاد باهاش دوست نشدیم و اون تا متوجه شد رفت سراغ بچه های دیگه و اونا هم ازش دوری میکردن.... حتی نتونست یه دوست خوب و صمیمی بین دوستاش برای خود پیدا کنه... رفتار ناپسند محبوبه با دوستاش وبازگو کردن رازههای دوستانش با دیگران ، اونو از همه جدا کرد.. درسهاش خیلی خوب بود..داداش بزرگش هم معلم علومشون بود.....این باعث کمی سوء استفاده محبوبه از این موقعیت می شد.. ولی اقای شکری با تجربه تر از این مسائل بود... ابتدا که اومدم این مدرسه..هشدار همکاران زیر گوشم بود که محبوبه از اون بچه هاییه که دم به ساعت وارد دفتر میشه و خلاصه مسائلی که در نتیجه این رفتار ممکنه پیش بیاد..از جمله دید بچه ها نسبت به اینکه بین اونها و محبوبه فرقیست و تازه اینکه داداش محبوبه نیز همکار ما در مدرسه بود..... با اومدنم متوجه رفتارش شدم که بدون گرفتن اجازه مستقیم وارد دفتر میشه..این مسئله رو حلش کردم و دیدم که یواش یواش از اومدن محبوبه به دفتر کم شد تا اینکه اصلا دیگه پیداش نشد... شده بود مسئول کتابخونه و با چند تا از بچه ها سرش همونجا گرم شد.....و بیشتر ارتباطش با معاون پرورشی بود... راستش اینو بگم که محبوبه حاصل ازدواج دوم پدرش با مادرش هست....و تنها فرزند مادرش از این ازدواج هست.. تا اینکه... داشتم توی دفتر کارهای مالی مدرسه رو رسیدگی میکردم..کلی فاکتور روی میز ریخته شده بود..داشتم اسناد رو راست وریس میکردم که خانوم اندرواژ دبیر زبان ، یکی از بچه ها رو فرستاد دنبالم تا برم کلاسشون... کلاس محبوبه... رفتم طبقه پایین که دیدم خانوم اندرواژ بیرون کلاس منتظرمه.. چی شد..؟ بیا خانوم ببینید دخترای این کلاس بجای درس خوندن به چه چیز هایی فکر میکنن..حالا هم دارن همدیگرو لو میدن؟ اون میگه تو فلان پسر رو دوست داری یکی دیگه می گه تو هم فلانی رو می خوای؟ خندم گرفت...یاد ماجراهای دانش اموزی خودمون.....بچه های کلاسمون افتادم....که چقدر از این ماجراها داشتیم..هر روز یه قصه از این ماجراهای عشقی که هیچ کدوم سرانجامی نداشت..جز رهسپردن بسوی خاطرات.. رفتم کلاسشون.. همه ساکت و اروم نشسته بودند...همه چش دوخته بودن به من تا حرفمو بزنم...همکارم نیز ایستاده بود..تعارف کردم بشینن.. ننشستن و من نشستم... گفتم یکی بلند شه و ماجرا رو تعریف کنه..چند تا دست رفت بالا....چندتا از بچه ها گفتن...نقی پور تو تعریف کن.. نقی پور که تازه یکی از اعضای شورای دانش اموزی شده بود تعریف کرد....که از سال قبل که خانوم ؟ مدیرمون بودند برای یکی از بچه ها مشکل حاد اخلاقی پیش اومده بود و محبوبه رو مامور میکنه تا توی راه و بیرون مدرسه مواظب اون دختره باشه و مسائل دیگه.. ((((محبوبه که نبایست این مسئله رو به بچه ها می گفت..این مسئله رو خیلی بزرگش می کنه و مایه فخر فروشی خودش قرار میده و با این مسئله بچه هارو تهدید میکرد.... بچه هایی که میخواستن باهاش دوست بشن از این مسئله می ترسیدن و بچه های دیگر هم همیشه ترس از این که رازهای گفته شدشون به محبوبه ،راهی دفترشون نکنه......رفت و امد محبوبه به دفتر این فکر رو تقویت میکرد..))))))بقیه حرفای نقی پور: تا اینکه امروز محبوبه به یکی از بچه ها میگه : دوست پسرت چطوره...؟ اونم با محبوبه درگیر میشه...و به محبوبه میگه ..تو خودت که بدتری...و درگیری شروع میشه و حمایتهای دوستا و شاهد ها هم درگیری رو بالا میبره... تا اینکه محبوبه به بچه ها میگه که همتونو پیش خانوم مدیر لو میدم.....بعدش پشیمون میشه و بچه ها هم که میدونن که از این خبرا نیست و محبوبه اون برش رو مثل سال قبل نداره ..حرفشو عوض میکنه میگه اصلا من با این خانوم مدیر صمیمی نیستم... خانوم .!!!! این محبوبه شده برنامه هروزه ما معلوم نیست اصلا چه اخلاقی داره..نمیشه پیشش حرفی زد...؟ از دستش خسته شدیم ..بفرستینش کلاس دیگه و من میدیدم محبوبه خردو خردتر میشد.....دلم براش خیلی سوخت..... خب ادامه ماجرا برای پست بعد..... [ جمعه 87/8/3 ] [ 6:6 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|