ماه و مهر |
نشسته بودم جمعیت موج میزد... نمیدانم..جشن بود یا عزاداری...داخل پیاده روها نیز جایی نبود...همه جا پر بود از مردم.. هیچ کدامشان را نمی شناختم.. هیچ کدامشان را.... نا گاه دونفر را دیدم..از روبرویم گذاشتند ..از داخل جمعیت حرکت میکردند... از کنار دستی ام چیزی به امانت گرفتند... و رفتند.... به او نگاه کردم برایم نااشنا بود...نمیدانستم چه چیز به ان دونفر داد.... جمعیت همچنان موج میزد ....و من همچنان نشسته بودم...بوی تورا حس کرده بودم.....قلبم به شدت میزد... نا گاه ان دونفر برگشتند و با خود امانتی را به صاحبش برگرداندند و به او گفتند که اقا از شما تشکر کردند.. او نیز خوشحال شد.. و بعد ان دو نفر عطری به او دادند...عطر گل محمدی در شیشه ایی سبز.. من نیز منتظر بودم تا انها چیزی به من هم بدهند...چشمانم به دستانشان خیره مانده بود.. ناگاه انگشتری الماس را از لباسشان بیرون اوردند و ان را به من دادند .. و گفتند : اقا این را برای شما فرستادند..من با دستانی لرزان ان را برداشتم ...ان را بر انگشتانم گذاشتم ..بوسیدمش و بر چشمانم کشیدم .. و اشک در چشمانم حلقه زد.... صدای زنگ موبایل با نوای اذان بود که مرا از خواب بیدار کرد...بلند شدم تا به پیشواز ماه مبارک رمضان سفره سحری را پهن کنم...در حالیکه سرشار از ذوق حس بوی یار بودم...ممنونم اقای من که همیشه در کنار مایی.. [ دوشنبه 87/6/11 ] [ 4:12 عصر ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|