ماه و مهر |
بارگاه زیبایت،حضورم را بذیرفت وفرصتی دیگر براین عاشق خطا کار بی وفا داد... امام رئوفم..امدم با کوله باری از توشه گردو خاک گرفته ایی که باران طلایی ضریحت ،غبار خواب گرفته بر روحم را بیدار و به دست نهر زائران گنبد اسمانیت دادو جانی اشک الود به روح سرگردان ره یافته داد.... باوفا....پیرمردی را دیدم روبه گنبد طلاییت نجوای عاشقانه با تو داشت..چه زیبا با تو سخن می گفت انگار تو بودی و او...گریه میکرد و اشک میریخت انگار اینجا خانه اییست که مال همه است.......اینجا غریبی معنا ندارد..متعجبم که چرا غریب صدایت میکنند.... از تو اشنا تر کسی هست؟ با خود گفتم اگر تو نبودی چه بر سر این دلشکستگان می امد؟ چه کسی مرهم بر روح زخمی این تشنگان حرم می نشاند؟ کجا میشد پله پله تا اسمان رفت؟ کجا می بایست گنبدی را یافت که سر به اسمان ، عطر خدا را می پاشید؟ تو یادگار پاکانی که ارزانیمان شده....تو تبلور روح خدایی که جان تشنگان اسمانی را سیراب سازی... بدون تو ...نه.. حتی تصورش برایم وهم ا ور و هولناک است... مولای عشق.. اهویی اسیمه سرم....گریزان از این روح گر گرفته از تب دلبستگیها و پایبندهای زمینی... راه اسمانم بسته شده..گم کرده راه کوی اسمانیم.... ضامن این اهوی پای شکسته باش... [ سه شنبه 87/2/3 ] [ 9:47 صبح ] [ فارا عطایی ]
[ نظر ]
|