ای طفل شیرخوار،
ای کودک گرسنه فلسطینی!
من تکه های تن نحیف تو را،
پستانک و عروسک ات را،
کیف و کتاب مدرسه ات را
در گودالهای خون،
در میان خرابه ها دیدم!
و مدرسه سوخته و ویرانت را
دیدم که بخاطر آن،
شیر اخته بیشه از شغال جنگل،
امان می خواست.
ای مادر، ای خواهر حامله فلسطینی،
من چین زلف تو را،
من سینه نجیب تو را،
که طفل سوخته ات،
به کناری افتاده بود،
در میان خرابه ها دیدم!
ای دختر فلسطینی!
من دستان حنا بسته تو را
با حلقه نامزدی بر انگشت،
در کف جوی بار خون، دیدم!
ای دوست، ای پدر،
ای رفیق فلسطینی ام!
من سینه شرحه- شرحه تو را،
هیکل غرقه در خونت را،
در زیر باران آتش دیدم!
زان روی که،
نتوانستم به یاریت بشتابم،
نتوانستم در زیر باران آتش،
در زیر باران «فسفرسفید»،
که از ابر تیره «دموکراسی»،
با غرش «حقوق بشر»،
از جبهه «غرب» بر سرت بارید،
چتری به تو هدیه کنم.
من شرمسارم و
نمی گویم مرا ببخش!
اما، تو هم می دانی که من نیز،
مثل تو، زندانیم.
در زندانی به گستره گیتی،
در سلول تاریک و متعفن سرمایه،
دست بسته و پای در زنجیر، اسیرم!
زندانی که در آن،
دیو سرمایه،
فرشته حقیقت را سلاخی می کند.
خون طفلان غزه را به پای «یهوه» می ریزد.
صدای چک- چک خون زخمهای فلسطین را،
از هر سو می شنوم.
ویرانه ها و آتش و دود و خون را می بینم!
و از موهبت «دموکراسی»،
فریاد بر می آورم:
ای طفل، ای زن، ای مرد!
ای فلسطین شهید!
من شرمسارم از تو که،
نتوانستم قفس تنگم را بشکنم،
نظم کهنه زندان سرمایه را بهم ریزم.
ساطور از دست قصاب برگیرم،
دیگ سربش واژگون سازم.
بدینسان، کفتارهای سرمایه،
تو را در سلول تاریک،
در قفس تنگ،
گرسنه و تشنه،
از هم دریدند.
من قفسم نشکستم و تو تنها،
در دیگ «سرب مذاب»،
همراه با آزادی و حقیقت،
در زیر باران «خوشه ای»
سوختی و ذوب شدی و من،
در رثای تو،
در زیر چکمه های دروغ،
در حسرت آزادی و
شرمگین از تو،
فریاد زدم:
لعنت بر این «دموکراسی»!
نفرین بر این «حقوق بشر»!
ای تف بر این تقـلب!
پس از آنکه، هواپیماهای اسرائیلی مدرسه سازمان ملل متحد و کامیون حامل مواد غذائی آن را بمباران کرده و 48 زن و کودک و راننده کامیون را کشتند، سازمان ملل، برای ادامه «کمک رسانی» به مردم غزه، از اسرائیل تضمین خواست.