هوا بس نا جوانمردانه دلگير است و من بر آن شدم که در اين غروب دلگير با مساعدت قلم و تکه کاغذي که در دست دارم پرسه اي در دنياي تنهايي خويش زنم و بدين سان مي خواهم بنويسم اما نگارش برايم بسي سخت است، و از آن سختتر باور حقايقي ست که بايد به درازاي يک جاده"تولد تا مرگ" با آنان پنجه در پنجه کنم.
اما با هر مغوله اي که هست باز هم قلم را به ياري حرفهاي خويش مي طلبم و با رقص آن بر سپيديهاي کاغذ چند سطري را براي تسکين لحظه هاي دلتنگي خود خواهم نوشت وآنها را تقديم خواهم کرد به ساکنان وادي دل. تقديم به همه کساني که از زندگي جز کوله باري آرزو چيزي ره توشه سفر ندارند.
تقديم به همه کساني که در بيغوله زندگي اسيربازيچه هاي سرنوشتند.
تقديم به همه کساني که قلبهايشان در گذر از جاده هاي ناهموار زندگي ناخواسته شکسته است.
تقديم به همه کساني که از زندگي جز رنج چيزي نديده اند، اما دلهايي پاک و ضميري بي آلايش دارند.
تقديم به همه کساني که پرواز را مي فهمند ولي دنياي بي رحم بال پروازشان را شکسته و قدرت پرواز و فرياد را از آنها گرفته است.
تقديم به کساني که اکنون همچو من گوشه اي را با خود خلوت کرده و حرفهاي دلشان را بر تن سفيد کاغذ مي نويسند.
باشد که در روزگاران نامده ديدگاني بسيار نظاره گر حرفهاي تنهايي اين حقير باشند. و خلاصه اين قلب شکسته بسته خويش را،
اين يادگار تازيانه هاي روزگار را تقديم مي دارم به تمامي سوته دلان دنياي بي رحم...