سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماه و مهر
 
قالب وبلاگ

صبح زود خودمون رو به مدرسه رسوندیم..

بچه ها همه اومده بودند...

بعد برنامه صبحگاه ، اونها رو بیرون مدرسه به صف کردیم و پلاکاردها

وپرچمهای کوچولو رو بینشون تقسیم نمودیم..

بیشتر بچه ها نامه نوشته بودند تا ما اونها رو بدیم دست اقای رئس جمهور...

پارچه خیر مقدم رو هم دادم دست دوتا از بچه ها تا جلوی صفها باشن...

تا لب جاده اصلی و محل عبور رئیس جمهور فاصله ایی نبود...

راستی نامه های بچه ها خواندنی بود....

خدا کنه اونا به ارزوهاشون برسن...

نامه ها رو خانوم معاون ما جمع کردن تا برسونه دست افرادی که نامه های مردم رو جمع میکردن..

جمعیت کم کم دور جاده جمع می شدن..دانش اموزان ابندایی هم کنار جاده با معلماشون ایستاده بودن..

همه منتظر بودن...چشم همه بسوی اسمان بود که کی هواپیما رو می بینن..؟

یک ساعتی گذشته بود..بچه ها کم کم داشتن خسته می شدن..

خانوم کی میان ؟ خانوم کی میرسن؟خانوم  خسته شدیم..پامون درد گرفت..

گفت ..صبر کنید..میان...جوونین..صبور باشین....

توی عمرتون چند بار مگه این اتفاقات می افته؟

تازه اگه خسته شدین می تونین برین مدرسه...

اما انگار با گفتن کلمه اخری ..خستگیشون تموم میشد..

بعضی ها می گفتن ..خانوم قلبمون هی میزنه...کی میان...

و من می گفتم میان میان صبر کنین...و بالاخره هواپیما امد...

بچه ها با دیدن هواپیما شروع به صوت زدن و جیغ کشیدن و سر وصدا پرداختند..

جمعیت بیشتر و بیشتر میشد...هلی کوپتر توی اسمون دور میزد تا از این استقبال فیلم برداری کنه...

و بالاخره ماشین اقای رئیس جمهور امد ..همانطور که توی تلویزیون توی سفر های استانی میدیدیم..

مردم دورتادور ماشین رو گرفته بودن...

مردم چه شور و شوقی داشتن....

جثه کوچک دکتر و صورت تکیده اشان حکایتی از درد و رنجی داشت که یک مسئول به تمام معنا دارد...

خلوص در رفتار و فروتنی شان همه را جذب میکرد....

الهه  که روی ویلچر نشته بود با تمام قوت برایشان دست تکان میداد..و این صحنه از چشم دکتر دور نماند.

مردی الهه را بدست گرفته بود تا او راحتتر بتواند ایشان را ببیند..

دکتر برای الهه دست تکان داد وبا اشاره دست به ایشان فهماند که برایش نامه بنویسد..مادر الهه هم نامه ایی را که نوشته بود به همراه دکتر دادند.....

چندتا از بچه ها هم عکسهایی از مراسم گرفتند...

دکتر رفتند و بچه ها رو به مدرسه برگردوندیم..

حس زیبایی همه را فرا گرفته بود..

خانوم جباری خدمتگزار مدرسه می گفت سری قبل همه اشناهایم که نامه نوشته بودند از کمکهایی برخورداشدند..

و هیچکدام را بدون جواب نگذاشته بود...

خانوم یوسف نیا می گفت..در دوران قبل انقلاب..

فرح پهلوی سفری به یکی از ییلاقات دودانگه ساری داشتند..میگفت دوستم سال اول یا دوم ابتدایی یود نامه ایی نوشت به فرح پهلوی که:

ما در روستایمان امکانات کافی برای خواند درس نداریم ..مدرسه نداریم..و خلاصه دردل نوشته بود...و فرح جواب دادند ..

مشکلی نیست بروید در شهر درس بخوانید...همین..

میبینید...نمیدانم ..ایا فرح نتوانست درک کند که اگر بیچاره ها پولش روداشتند خود بهتر می دانستند چیکار کنن.

بگذریم..

دکتر توی این سفر فقط در مرکز استان هستن تا پیگیر مصبت قبلی باشن و برنامه های جدیدی را تصویب کنن.

می تونین توی اخبار سراسری شبکه های مختلف از این برنامه ها مطلع شوید


[ پنج شنبه 87/8/23 ] [ 5:4 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

ساعت 9:30 دقیقه امروز دفتر ریاست اداره جلسه داشتیم با موضوع استقبال از ریاست جمهوری

برنامه ها گفته شد تا فردا صبح شاهد یک استقبال پر شور از ریاست محترم جمهوری باشیم

اگرچه خیلیها منتظرن تا خلاف این امر شکل بگیره...بگذریم

بعد جلسه اومدم مدرسه..بچه ها صف وایسادن تا از این امر مطلعشون کنم (..برای اینکه مدرسه ما در مسیر حرکت ایشان قرار داره..)

بعد سلام و احوالپرسی همین که گفتم که فردا اقای رئیس جمهور قراره بیان مازندران و به شهر ما و قراره شمارو ببریم استقبالشون..

صدای شور و نشاط و کف زدنهای بچه ها شروع شد...

فکر نمیکردم بچه ها اینقدر خوشحال بشن....حالا پرچمهای کوچولو و بچه ها اماده اند برای استقبال فردا....

البته قرار بود بچه های سوم رو ببریم سازمان انتقال خون ساری و از انجا بریم نمایشگاه کتاب ..

نمیدونم می رسیم یا نه..

بچه ها خیلی دوست دارن برن نمایشگاه کتاب...

خدا کنه برسیم بریم....

مقدم ریاست محترم جمهور رو به شهر و استانمون گرامی می داریم انشا الله پر خیر و برکت باشه...


[ سه شنبه 87/8/21 ] [ 7:2 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]
روزی مأمون به حضرت رضا علیه السلام عرض کرد:«بهترین شعری را که درباره بردباری سرورده اید، برای من بخوانید!»
امام فرمود:

اذا کـان دونـی مـن بلیـت بجـهلـه **** ابیـت لنفـسـی ان تقابـل بالجـهـل
وان کـان مثلی فـی محلی من النهـی **** اخـذت بحـلمـی کـی اجـل عن المثـل
وان کنت ادنی منه فی الفضل والحجی **** عـرفـت لـه حـق الـتـقـدم والفضـل

ترجمه:
هرگاه گرفتار کار جاهلانه‌ی کسی شوم، اگر او از من پست‌تر باشد، او را به نادانی‌اش وامی‌گذارم و به خود اجازه نمی‌دهم با سخنی ناآگاهانه با او مقابله کنم.
اگر از نظر عقل و درایت، همانند خودم باشد، با گذشت و بردباری با او رفتار می‌کنم تا از هم‌ردیف‌های خود برتر شوم.
و اگر او را از خود، برتر دیدم، حق تقدم و برتری او را رعایت خواهم نمود.

منابع:
بحارالانوار، ج 49، ص 107، ح 2. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 174- 175.

مراجعه شود به:
اشعار امام رضا علیه السلام


[ شنبه 87/8/18 ] [ 10:20 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

چندهفته ایی

 بودکه این مرض تموم پاهامو گرفته بود .

لکه های سیاه با دردهای شدید توان راه رفتن عادی رو از من سلب کرده بود..

چند روزی هم بیمارستان بستری بودم...دکتر هم چیزی ازش متوجه نشده بود...

می گفت هرچی هست از عوارض کلیه است..

شاید عفونتی از راه اب اموزشکده بود که الودگی داشت...

19 سال داشتم..اون سال، بعد تموم شدن دوسال تربیت معلم ، مدیر مرکزمون منو همونجا نگهداشت تا در سر پرستی به خانوم گرزین، سرپرست خوابگاه خومون توی سالا ی قبل، کمکش کنم..دو روز هم مدرسه می رفتم ..بقیه روزها رو هم شبانه روزی توی خوابگاه اموزشکده بودم...اخه تربیت معلم منحل شده بود و بجاش اموزشکده شروع بکار کرد...

اخرای سال 75بود که این مرض اومد سراغم..

خیلی روی روحیه ام اثر گذاشته بود..درد زیادی داشت و پاهام ورم کرده بود.

خواهرم می خواست با خانواده برن مشهد..

به من گفت تو هم همرامون بیا..

گفتم با این پاها مزاحمتون میشم..گفت بیا..خودم مواظبتم..

خلاصه رفتیم..

هر چقدر نزدیکتر میشدیم..دلتنگیم بیشتر میشد..

یه شب بیشتر نمیخواستیم بمونیم..

تا رسیدم مسافر خونه ..یه استراحتی کردیم و راه افتادیم طرف حرم..

خودتون حال و هوای یه زایری که با دل شکسته میره پیش اقاش رو می دونین...

باور کنین اصلا روم نمیشد از ش شفامو بخوام... خجالت میکشیدم...رفتم زیارت کردم و نشسته نمازمو خوندم...و به ضریحش خیره شدم..گفتم راضیم به رضای خدا ..شاید این مریضی کفاره گناهانم باشه..چه بهتر....

فقط خوشحال بودم که خودمو از فیض زیارت محروم نکردم..

جالب این جا بود که  برگشتی درب ورودی حرمو رو گم کرده بودیم و با این پاهای دردناک که خواهرم هم زیر بغلمو نگه می داشت ،کل دور حرم رو دور زدیم.تا درب ورودی رو پیدا کردیم ..من و خواهرم هردو می خندیدیم و راه میرفتیم . میبینی تو رو خدا با این حالمون شاید چند کیلومتر رو پیاده رفتیم..

ورم پاهام زیاد شده بود.. ودرد امون نمیداد...

فرداش راه افتادیم طرف خونه....

بعد چند وقت اون مریضی از من دور شد...

و تا حالا که 14 سال از اون موقع می گذره ندیدم کسی این مرض رو گرفته باشه...

شاید یه امتحان بود...

ولی فهمیدم که این اربابان دینمون هیچ وقت دوستدارانشونو فراموش نمیکنن وهمیشه به فکرشون هستن..

میلاداقا امام رضا علیه السلام بر همه شما عزیزان مبارک


[ جمعه 87/8/17 ] [ 8:30 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

تست شخصیت سنجی "یک به یک"

حتما امتحان کنید

من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست ندارند نیست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست دارند نمى‌باشد.


من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم.


من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترین فاصله‌ها. عشق واقعى نیز همین طور است.

 
من باور دارم ...
که ما مى‌توانیم در یک لحظه کارى کنیم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.


من باور دارم ...
که زمان زیادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.


من باور دارم ...
که همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آن‌ها را مى‌بینم.


من باور دارم ...
که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام مى‌دهیم، صرفنظر از این که چه احساسى داشته باشیم.


من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.


من باور دارم ...
که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام گیرد را در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن.


من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع پریشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آیند و ما را نجات مى‌دهند.


من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا این به من این حق را نمى‌دهد که ظالم و بیرحم باشم.


من باور دارم ...
که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشته‌ایم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ایم بستگى دارد تا به این که چند بار جشن تولد گرفته‌ایم.


من باور دارم ...
که همیشه کافى نیست که توسط دیگران بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم.


من باور دارم ...
که صرفنظر از این که چقدر دلمان شکسته باشد دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد.


من باور دارم ...
که زمینه‌ها و شرایط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثیرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.


من باور دارم ...
که نباید خیلى براى کشف یک راز کند و کاو کنم، زیرا ممکن است براى همیشه زندگى مرا تغییر دهد.


من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند.


من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسیم تغییر یابد.


من باور دارم ...
که گواهى‌نامه‌ها و تقدیرنامه‌هایى که بر روى دیوار نصب شده‌اند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.

 
من باور دارم ...
که کسانى که بیشتر از همه دوستشان دارم خیلى زود از دستم گرفته خواهند شد.


من باور دارم ...
«شادترین مردم لزوماً کسى که بهترین چیزها را دارد نیست
بلکه کسى است که از چیزهایى که دارد بهترین استفاده را مى‌کند.»


[ سه شنبه 87/8/14 ] [ 2:7 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

محبوبه حرفی برای گفتن نداشت..مات شده بود..قیا فه اش شبیه کسانی بود که دستشان به هیج جا بند نبود .

بعد از تموم شدن این حرفا....

گفتم ..ببینین بچه ها اول یه چیزی بگم..من اصلا روشم این نیست که جاسوس بفرستم بینتون تا برام خبر بیاره...

تازه شما ها چه دلیلی داره کاری انجام بدین که بعدا اگه کسی از اون مطلع شد ترستون بگیره...من و معلماتون وظیفمون اینه که به هر قیمتی شده مدرسه رو براتون یه جای امن درست کنیم ..نه جای ترس و تهدید و توبیخ و تنبیه...جایی که توش رفتار درست رو یاد بگیرین..مهربونی با همدیگرو ....و بعد..

یه حرفایی هم هست که مال دوره شماست...خصوصیات طبیعی دوران نوجوانیه..یه حرفاییه که باید با یه دوست خوب که بهتره از  خانواده خود شما باشه درمیون گذاشته بشه نه اینکه هر که از راه برسه اون حرفای خصوصیتونو براشون تعریف کنین..که بعدا روزی همچین مشکلی پیش بیاد رازهاتون فاش کنه..

اما راجع به دوستا پسر ..باید بگم اونقدر تجربه های جالب از این دست توی فامیل و اشنا دارین که نیاز نیست من مثالی بزنم..

اونایی که توی کوچه و خیابون دل به چشم وابروی هم بستن و با یک ناز و غمزه دلشون ضعف رفت و هر شب خواب شاهزاده و اسبشو می بینن و به حرفای بزرگتراشون گوش ندادن و زندگی مشترکشونو بدون فکر درست و عاقلانه ..شروع کردن و بعدها چه بر سرشون  اومد که یه دفعه مینا رضاگلی گفت.....اره اجازه ..خاله ام  با یه پسر دوست میشه و بعد هم با هم ازدواج میکنن..در حالیکه نه مادرم نه مادربزرگو و پدر بزرگم و بقیه ..هیچکی راضی نبودند ..

بعدا پسره معتاد از اب دراومدو خیلی سر خاله ام بلا اورد ..خرجشو نمیداد میزدش و اون عشق تبدیل به نفرت شد..حالا هم خاله ام توی خونه بابا بزرگمه و همه سر کوفتش میزنن..و می خواد طلاق بگیره...

گفتم پس نیازی نیست من بیش از این صحبت کنم ..متوجه شدین که منظورم چی بود..

تازه شما سنتون مناسب این حال و هوا نیست ..باید به فکر درس و دانشگاه باشین و داشتن یه شغل خوب در اینده...

بحث ازدواج رو بسپرین به پدر و مادرتون ..حتی الامکان خودتون زیاد توی این امر دخالت نکنین که خیر خواه ترین ادم برای شما پدر و مادرتونه..

زنگ خورده بود...زنگ اخر هم بود..سرویسهای دانش اموزان منتظرشون بود...مابقی حرفو گذاشتم فرداش..

همه رفتن ..من موندم و محبوبه...

محبوبه اومد جلو ..گفت اجازه پروندمو بدین میخوام برم..دیگه نمی خوام درس بخونم...

گفتم باشه ..مادرتو بگو بیاد پروندتو میدم بهش...

گفت..ولش کن..اصلا می خوام خودمو بکشم..نمیخوام مدرسه بمونم ..نمی خوام زندگی کنم..

تو رو خدا بیاین وضع خونمونو ببینین..( منظورش ظاهر خونشون بود)

مادرم که اجازه نمیده سر تلفن برم..سر کامپیوتر برم..

گفت چه مشکلات بزرگی داری....؟

برا همین می خوای خودتو بکشی....فکر میکنی که با این کارت کی ناراحت میشه ..جز مادرت..بقیه می گن ..اخی ..بعدش هم تموم شد رفت..اون مادر بدبختته که باید تا اخر عمر بسوزه.. دختر..!!!!!

گفت .. مامانم .. اصلا ....اون سحر جونشو داره منو می خواد چکار..

سحر دختر شوهر اول مادر محبوبه است...

گفتم مگه نگفتی بودی مامانت 13 ساله ندیدش...خب این مدت دوری فرزندشو به چه عشقی تحمل کرد جز با وجود تو...

خب بعضی وقتا مامان بابا ها از روی عصبانیت و ناراحتی به خاطر رفتار بچه هاشون یه چیزایی می گن که من میگم نباید بگن

ولی خب حالا زده میشه.. ولی هیچ وقت تحمل ناراحتی بچه هاشونو ندارن...دوسشون دارن و زندگیشون به خاطر بچه هاشونه..

تو هم قبول کن که خیلی چشم هم چشمی می کنی...خیلی بالاتر از خودتو میبینی ..

همیشه داری خودتو با دیگران مقایسه میکنی..دختر من یه کمی پایینتر از خودتو نگاه کن...

همین سمیه گه شاگرد اول کلاستونه..اونم باباش پیره..مادرشم زن دوم باباشه...اومد به بچه ها بگه من این شرایط رو دارم؟

تازه اونقدر با مامانش صمیمیه که نگو..

گفت میدونم ولی....

گفتم تو چیکار کردی..همه دوستات و همکلاسیهات از مشکلت خبر دارن..دلیلی نداشت به همه بگی تازه میدونی که بعضی از این بچه ها مشکلاتشون از تو بیشتره..؟تو چی کم داری..جز اینکه یه بابای پیر داری که به خاطرش داری خودتو از بین میبری..

یعنی این همه چیزهای خوبی که داری رو نمیبینی فقط با داشتن همین مشکل داری خودتو اذیت میکنی..ارزششو داره..؟

و میدیدم محبوبه داره فکر میکنه...محکوم شده بود ولی نمیدانم قانع شده بود یا نه؟

سرویس بچه های محلمون منتظر من بود...به محبوبه گفتم بیا سوار شو..گفت نه میخوام تنها برم..تا وسطای مسیر می تونست با ما بیاد ..ولی نیومد..

دلم باز براش شور میزد..اومدم خونه زنگ زدم به همراه داداشش...

ماجرارو براش تعریف کردم و بهشون گفتم کمی مواظبش باشه..

فرداش که اومدم مدرسه دیدم داره با هانیه کتابای کتابخونه رو جمع و جور میکنه..نگام نکرد...

بعد از مراسم صبحگاه رفتم کلاسشون..

گفتم ..

بچه ها یه خواهش از شما دارم..همتون مشکل محبوبه رو میدونین..محبوبه دختری هست که نه خواهری داره نه برادری که همراش توی خونه بزرگ شده بود..اون تنها بزرگ شده و تجربه ای توی این زمینه نداره..شما همه چی رو فراموش کنین...

و برای محبوبه مثل یه خواهر باشین..کمکش کنین..یادش بدین چه جوری باشه..چیکار کنه..چه رفتاری داشته باشه...

یه دوست و یه خواهر خوب براش باشین....

بقیه حرفایی که قبلا زده بود رو بندازین داخل سطل اشغال..

و محبوبه عوض شده بود.. واقعا دارم میگم...

دیگه اون محبوبه سابق نیست....نمیدونم چی شده..دیگه هم راجع به اون موضوع باهاش صحبت نکردم..

مامانشو خواسته بودم مدرسه  که  اومد...بهشون گفتم هیچ وقت حرف سحرشو پیش محبوبه نزنه....

فرصتی بهش بده که بره با کامپیوتر کار کنه..با دوستاش تلفنی حرف بزنه...تنهاش نذاره...

و مادر ..این واژه همیشه مظلوم....چه قدر بیسوادی بده.....محبوبه اومد دفتر دستش هم یه کاغذ بود..یه مسابقه با بچه های شورا ی مدرسه گذاشته بود..مسابقه نقاشی به مناسبت هفته بسیج دانش اموزی و 13 ابان..

تراکت تبلیغاتی رو ازش گرفتم چندتا فتو زدم تا روی همه تابلو اعلانات مدرسه بزنه..

محبوبه فعلا محبوب شده...

خدا کنه اون حال و هوا از سرش رفته باشه..


[ چهارشنبه 87/8/8 ] [ 9:12 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

این دو سه سال به شدت از پدر متنفر شده بود...

سالمند بودن پدر ، مایه سرافکندگیش پیش همکلاسیهاش بود..

مادر هم با داشتن افکار خاص خود به شدت اونو کنترل می کرد...توی این یه ماه چند دفعه اومد مدرسه..متوجه رفتار خاص این مادر و دختر شده بودیم....بین صحبتهای اونها فهمیدیم که محبوبه احترام مادرشو رو خوب نگه نمیداره...تلاشهای مدیر سال قبل نیز برای تغییر رفتار محبوبه بی نتیجه بود...

خلاصه محبوبه ما شده دختری که از همه بریده شده..معظمه یکی از دانش اموزانم به من گفته بود: با اومدن ما به این مدرسه مدام می اومد پیش ما و ما می دیدیم دوستای قبیلیش تحویلش نمیگیرن..فهمیدم باید مشکلی داشته باشه برای همین زیاد باهاش دوست نشدیم و اون تا متوجه شد رفت سراغ بچه های دیگه و اونا هم ازش دوری میکردن....

حتی نتونست یه دوست خوب و صمیمی بین دوستاش برای خود پیدا کنه...

رفتار ناپسند محبوبه با دوستاش وبازگو کردن رازههای دوستانش با دیگران ، اونو از همه جدا کرد..

درسهاش خیلی خوب بود..داداش بزرگش هم معلم علومشون بود.....این باعث کمی سوء استفاده محبوبه از این موقعیت می شد..

ولی اقای شکری با تجربه تر از این مسائل بود...

ابتدا که اومدم این مدرسه..هشدار همکاران زیر گوشم بود که محبوبه از اون بچه هاییه که دم به ساعت وارد دفتر میشه و خلاصه مسائلی که در نتیجه این رفتار ممکنه پیش بیاد..از جمله دید بچه ها نسبت به اینکه بین اونها و محبوبه فرقیست و تازه اینکه داداش محبوبه نیز همکار ما در مدرسه بود.....

با اومدنم متوجه رفتارش شدم که بدون گرفتن اجازه مستقیم وارد دفتر میشه..این مسئله رو حلش کردم و دیدم که یواش یواش از اومدن محبوبه به دفتر کم شد تا اینکه اصلا دیگه پیداش نشد...

شده بود مسئول کتابخونه و با چند تا از بچه ها سرش همونجا گرم شد.....و بیشتر ارتباطش با معاون پرورشی بود...

راستش اینو بگم که محبوبه حاصل ازدواج دوم پدرش با مادرش هست....و تنها فرزند مادرش از این ازدواج هست..

تا اینکه...

داشتم توی دفتر کارهای مالی مدرسه رو رسیدگی میکردم..کلی فاکتور روی میز ریخته شده بود..داشتم اسناد رو راست وریس میکردم که خانوم اندرواژ دبیر زبان ، یکی از بچه ها رو فرستاد دنبالم تا برم کلاسشون...

کلاس محبوبه...

رفتم طبقه پایین که دیدم خانوم اندرواژ بیرون کلاس منتظرمه..

چی شد..؟

بیا خانوم ببینید دخترای این کلاس بجای درس خوندن به چه چیز هایی فکر میکنن..حالا هم دارن همدیگرو لو میدن؟

اون میگه تو فلان پسر رو دوست داری یکی دیگه می گه تو هم فلانی رو می خوای؟

خندم گرفت...یاد ماجراهای دانش اموزی خودمون.....بچه های کلاسمون افتادم....که چقدر از این ماجراها داشتیم..هر روز یه قصه

از این ماجراهای عشقی که هیچ کدوم سرانجامی نداشت..جز رهسپردن بسوی خاطرات.. 

رفتم کلاسشون..

همه ساکت و اروم نشسته بودند...همه چش دوخته بودن به من تا حرفمو بزنم...همکارم نیز ایستاده بود..تعارف کردم بشینن..

ننشستن و من نشستم...

گفتم یکی بلند شه و ماجرا رو تعریف کنه..چند تا دست رفت بالا....چندتا از بچه ها گفتن...نقی پور تو تعریف کن..

نقی پور که تازه یکی از اعضای شورای دانش اموزی شده بود تعریف کرد....که

از سال قبل که خانوم ؟ مدیرمون بودند برای یکی از بچه ها مشکل حاد اخلاقی پیش اومده بود و محبوبه رو مامور میکنه تا توی راه و بیرون مدرسه مواظب اون دختره باشه و مسائل دیگه..

((((محبوبه که نبایست این مسئله رو به بچه ها می گفت..این مسئله رو خیلی بزرگش می کنه و مایه فخر فروشی خودش قرار میده

 و با این مسئله بچه هارو تهدید میکرد....

بچه هایی که میخواستن باهاش دوست بشن از این مسئله می ترسیدن و بچه های دیگر هم همیشه ترس از این که رازهای گفته شدشون به محبوبه ،راهی دفترشون نکنه......رفت و امد محبوبه به دفتر این فکر رو تقویت میکرد..))))))بقیه حرفای نقی پور:

تا اینکه امروز محبوبه به یکی از بچه ها میگه : دوست پسرت چطوره...؟ اونم با محبوبه درگیر میشه...و به محبوبه میگه ..تو خودت که بدتری...و درگیری شروع میشه و حمایتهای دوستا و شاهد ها هم درگیری رو بالا میبره...

تا اینکه محبوبه به بچه ها میگه که همتونو پیش خانوم مدیر لو میدم.....بعدش پشیمون میشه و بچه ها هم که میدونن که از این خبرا نیست و محبوبه اون برش رو مثل سال قبل نداره ..حرفشو عوض میکنه میگه اصلا من با این خانوم مدیر صمیمی نیستم...

 خانوم .!!!! این محبوبه شده برنامه هروزه ما معلوم نیست اصلا چه اخلاقی داره..نمیشه پیشش حرفی زد...؟ از دستش خسته شدیم ..بفرستینش کلاس دیگه

و من میدیدم محبوبه خردو خردتر میشد.....دلم براش خیلی سوخت.....

خب ادامه ماجرا برای پست بعد.....


[ جمعه 87/8/3 ] [ 6:6 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

جواز بهشت

 روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.

مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.

فرشته گفت: این سه امتیاز.

مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.

فرشته گفت: این هم یک امتیاز.

مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.

فرشته گفت: این هم دو امتیاز.

مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.

فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!


[ جمعه 87/7/26 ] [ 11:28 صبح ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

زیر گنبد کبود
زیر گنبد کبود
جز من و خدا کسی نبود
روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
***
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
***
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
«تو دعای کوچک منی»
بعد هم مرا
مستجاب کرد
***
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازیی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
***

با خدا طرف شدن
کار مشکلیست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...

منبع وبلاگ من و شاگردانم


[ دوشنبه 87/7/22 ] [ 10:5 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]

فاطمه خانوم مادر نگاره ..30 سالشه

نگار یکی از شاگردای مدرسمه...

به خاطر طوفان شدید .سقف خونشون فرو ریخت و زندگیشونو اب برداشت....و خسارت مالی شدید بهشون وارد شد...

پدر نگار هم به خاطر برخی مسائل توی گرفتاری افتاده و یه ساله که توی زندانه....

 مادر نگار درست وسط نماز عید فطر دچار حمله عصبی میشه و سکته میکنه...همه اینها هم به خاطر سختیهایی بود که بسرش اومده بود..

نتونست تحمل کنه....

خانومها جمع شدنو بردنش بیمارستان..یه چشمش هم فعلا نمی بینه....

دیروز خواهراش برای شفاش سفره گذاشتن..خیلی بیتابی و گریه میکردن.....

شما هم براش دعا کنین....برای نگار که سایه مادر تا اخر عمر بالا سرش باشه.....

معتقدم که ادم باید ایمانشو خیلی قوی کنه برا همچین روزهای مبادایی.....

همیشه زندگی به کام ما ادما نیست..

مبادا سختی اومد ..نعوذ بالله کفر بگیمو و شاکی بشیم...

نذاریم فشار زندگی طاقت از کفمان ببره ...........................

دعا کنیم که بلایی نازل شد به جان کسی ضرر نزنه ..مالی اگر از کف رفت ...بر میگرده....

التماس دعای خیر از همه شما عزیزان


[ دوشنبه 87/7/15 ] [ 10:34 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]
   1   2      >
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

با ماه و مهر همسفر جاده های اسمانی باشید.
لینک دوستان
امکانات وب
head> پاییز 87 - ماه و مهر