سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماه و مهر
 
قالب وبلاگ

ما بچه های دیروزیم.بچه هایی که بیشتر از لالایی مادرمان، صدای گوش خراش آژیر خطر تلوزیون برایمان آشناست.آژیری که با نگاه لرزان مادر و دویدن زیر پله گره خورده است.

درحیاط مدرسه مان همیشه بنایی بود، نه برای ساختن گیم نت و سالن مطالعه، بلکه برای حفر زیر زمینهایی که ما را به امنیت از موشکهای چند متری صدام دلخوش کند.روی دیوارهای پناهگاه نوشته بود((جنگ جنگ تا پیروزی)) و بعد ها فهمیدیم امام بسیجیان، پیروزی را((رفع فتنه از عالم))معنا کرده بود.برای همین وقتی پدرها و برادرهایمان فاو را تصرف کردند،‌ می گفتند فاو آزاد شد و منتظر می نشستند تا دستور آزادسازی بعدی برسد.

یادمان نیست مدرسه مان به خاطر برف و آلودگی هوا تعطیل شده باشد، اما تکرار خاموشی ها از ترس میگهای 29 و موشکهای صدام هیچ وقت فراموش شدنی نیست زمانی که طعم بازی با همکلاسی ها را از کاممان می برید و ما را می نشاند پای تلوزیونی که دیگر شده بود خانم معلممان و ما همه شرارتمان پیچاندن خانم معلم شبکه 2 و بازی درکوچه بود؛‌بازی با حصیر هایی که درب خودکار بیک سرش می چسباندیم و باکمان چوبی و کشی که دوسر آن می بستیم، آنرا به قلب آسمان شلیک می کردیم.

خانه با بوی نفت سوخته ی بخاری کنار اتاق انس گرفته بود و همه ی بچه های کوچه می دانستند، اگر نفت را با دقت در مخزن بخاری نریزند، مادر عصبانی می شود و دیگر از 5 تومان برای خریدن کامک_رقیب بلافصل پفک نمکی مینو_خبری نیست.

عادت کرده بودیم وقتی از مدرسه به خانه می رسیم، باید دست به بخاری نزنیم تا مادر از زینبیه برگردد.آخر،هر روز زنهای محل می رفتند زینبیه و لباس زیر می دوختند برای رزمنده ها.دلیلش را بعد ها فهمیدم وقتی دستخط بازمانده از گردان حنظله را خواندم:

امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب را جیره‌بندی کرده‌ایم؛ نان را جیره‌بندی کرده‌ایم... عطش همه را هلاک کرده؛ همه را جز شهدا را که حالا کنار هم در انتهاب کانال خوابیده‌اند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه‌ات ای پسر فاطمه

بابا که معمولا نبود و وقتی هم از راه می رسید، آنقدر صورتش سیاه و ریش هایش بلند شده بود که با بابای بقیه بچه ها زیاد فرق نمی کرد.اما قشنگ ترین لحظه وقتی بود که از سر کوچه با ساک درب و داغانش به سمت خانه می آمد و چه تلخ بود وقتی هیچ سوغاتی برای پسر کوچولویش همراه نداشت جز خبر شهید شدن بابای علی و حکایت بریدن گوش دوستش در کردستان..

وانت تویوتای آقای امیری، شورانگیز ترین موسیقی را که می شد، برایت می نواخت، وقتی از جلوی خانه رد می شد و تقاضای کمک به جبهه می کرد.

همه می دانستیم امیدی به استفاده ازکارتهای شهربازی که هرسال به شاگردان ممتاز می دادند نیست، چون معمولا بابایی برای تفریح در کار نبود و وقتی هم از جبهه برمی گشت، دغدغه های مهمتری از شهر بازی بردن من و مهدی، پسر همسایه دیوار به دیوارمان داشت.

زنبیل بزرگ قرمز رنگی که یک روز در میان، دوشیشه شیر در آن می گذاشتیم وبا دفترچه بسیج  می ایستادیم در صف تعاونی تا فروشنده4 تومان بگیرد و دفترچه مان را امضا کند و دوشیشه پرشیر تحویل دهد، سیگار22 بهمنی که دوست داشتم پدرم سیگاری باشد و من هم برای دریافت آن در صف بایستم، وصله های سر زانو که ماهی یکبار تعویض می شد، خانه ی سرد زمستان و آب گرمکنی که با تمام تلاشش فقط برای10 دقیقا آب را گرم می کرد، تلفن خانه همسایه که باید پشت در می ایستادیم تا بفرما بگوید و صدای پدر را از پشت آن بشنویم و همه ی خاطرات کودکی، رنگ و بوی جنگی دارد که امام می خواست آنرا ((تا رفع فتنه از عالم)) ادامه دهد.

اگرچه مهم است آنچه بر سر کودکی ما آمد و آنچه گذشت بر فرزندان خمینی در دشتهای تفتیده ی جنوب. اما مهمتر، سرنوشت فرزندان گریز پای خامنه ای است وقتی ارزشها برایشان به ضد ارزش و ضد ارزشها  به ارزش تبدیل شود؛ ارزشهایی که برایش میلیونها لیتر خون پاکترین جوانان کشور به زمین ریخت.

مایی که می گویم، نه جنگیده ایم و نه خونی نثار انقلاب کرده ایم، اما دلخوشیمان انس با مفاهیمی است که با لگد هم از حیاط قلبمان خارج نمی شود.مابچه ها ی انقلابیم و در استخر مروت و شرافت و صداقت پدرانمان شناکرده ایم وچه بخواهیم چه نخواهیم، نمی توانیم آنچه را در کودکیمان تجربه کرده ایم  انکار کنیم.

ما همزیستی مسالمت آمیز را از خاتمی و دار و دسته اش در 8 سال  اصلاحات نیاموختیم.گالن های 20 لیتری چیده شده پشت سر هم درصف نفت و نگاه مهربان صاحبان آن به ما می آموخت همزیستی مسالمت آمیزرا.برای ما روشن است تشخیص اینکه  ابراهیم یزدی و عزت الله سحابی ملی مذهبی تر هستند یا حاج حسین اسکندر لو که تن به اسارت هم نداد و آنقدر جنگید تا سربازان  متجاوز چند دقیقه دیر تر وارد سرزمینش شوند.

و نگاه ما به دختران غافل بی حجاب و پسرانی که وقتی در پاساز صفویه از صلیب برعکس به گردنشان می پرسی، تازه می فهمند((آنتی کریست)) یعنی چه، همان نگاه به دختران نیمه جان خرمشهر و سوسنگرد است که بوی گند نفس سرباز عراقی و وزن سنگینشان....

متجاوز، متجاوز است، از مرز مهران و شلمچه بیاید یا از کانال های ماهواره و شبکه های خصوصی وابسته به CIA.و باید ایستاد و مقاومت را ترویج کرد بین میراث خواران و میراث داران انقلاب و ترسید از زمانی که جوانان این نسل به جایی برسند که آرمان فداییان انقلاب را استهزا کنند و نفهمند و ندانند چه بر سر پدرانشان در دشتهای تفتیده ی جنوب آمده است...

lمنبع:رجا نیوز


[ دوشنبه 89/11/4 ] [ 2:47 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

با ماه و مهر همسفر جاده های اسمانی باشید.
لینک دوستان
امکانات وب
head> ما بچه های دیروزیم - ماه و مهر