سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماه و مهر
 
قالب وبلاگ

محبوبه حرفی برای گفتن نداشت..مات شده بود..قیا فه اش شبیه کسانی بود که دستشان به هیج جا بند نبود .

بعد از تموم شدن این حرفا....

گفتم ..ببینین بچه ها اول یه چیزی بگم..من اصلا روشم این نیست که جاسوس بفرستم بینتون تا برام خبر بیاره...

تازه شما ها چه دلیلی داره کاری انجام بدین که بعدا اگه کسی از اون مطلع شد ترستون بگیره...من و معلماتون وظیفمون اینه که به هر قیمتی شده مدرسه رو براتون یه جای امن درست کنیم ..نه جای ترس و تهدید و توبیخ و تنبیه...جایی که توش رفتار درست رو یاد بگیرین..مهربونی با همدیگرو ....و بعد..

یه حرفایی هم هست که مال دوره شماست...خصوصیات طبیعی دوران نوجوانیه..یه حرفاییه که باید با یه دوست خوب که بهتره از  خانواده خود شما باشه درمیون گذاشته بشه نه اینکه هر که از راه برسه اون حرفای خصوصیتونو براشون تعریف کنین..که بعدا روزی همچین مشکلی پیش بیاد رازهاتون فاش کنه..

اما راجع به دوستا پسر ..باید بگم اونقدر تجربه های جالب از این دست توی فامیل و اشنا دارین که نیاز نیست من مثالی بزنم..

اونایی که توی کوچه و خیابون دل به چشم وابروی هم بستن و با یک ناز و غمزه دلشون ضعف رفت و هر شب خواب شاهزاده و اسبشو می بینن و به حرفای بزرگتراشون گوش ندادن و زندگی مشترکشونو بدون فکر درست و عاقلانه ..شروع کردن و بعدها چه بر سرشون  اومد که یه دفعه مینا رضاگلی گفت.....اره اجازه ..خاله ام  با یه پسر دوست میشه و بعد هم با هم ازدواج میکنن..در حالیکه نه مادرم نه مادربزرگو و پدر بزرگم و بقیه ..هیچکی راضی نبودند ..

بعدا پسره معتاد از اب دراومدو خیلی سر خاله ام بلا اورد ..خرجشو نمیداد میزدش و اون عشق تبدیل به نفرت شد..حالا هم خاله ام توی خونه بابا بزرگمه و همه سر کوفتش میزنن..و می خواد طلاق بگیره...

گفتم پس نیازی نیست من بیش از این صحبت کنم ..متوجه شدین که منظورم چی بود..

تازه شما سنتون مناسب این حال و هوا نیست ..باید به فکر درس و دانشگاه باشین و داشتن یه شغل خوب در اینده...

بحث ازدواج رو بسپرین به پدر و مادرتون ..حتی الامکان خودتون زیاد توی این امر دخالت نکنین که خیر خواه ترین ادم برای شما پدر و مادرتونه..

زنگ خورده بود...زنگ اخر هم بود..سرویسهای دانش اموزان منتظرشون بود...مابقی حرفو گذاشتم فرداش..

همه رفتن ..من موندم و محبوبه...

محبوبه اومد جلو ..گفت اجازه پروندمو بدین میخوام برم..دیگه نمی خوام درس بخونم...

گفتم باشه ..مادرتو بگو بیاد پروندتو میدم بهش...

گفت..ولش کن..اصلا می خوام خودمو بکشم..نمیخوام مدرسه بمونم ..نمی خوام زندگی کنم..

تو رو خدا بیاین وضع خونمونو ببینین..( منظورش ظاهر خونشون بود)

مادرم که اجازه نمیده سر تلفن برم..سر کامپیوتر برم..

گفت چه مشکلات بزرگی داری....؟

برا همین می خوای خودتو بکشی....فکر میکنی که با این کارت کی ناراحت میشه ..جز مادرت..بقیه می گن ..اخی ..بعدش هم تموم شد رفت..اون مادر بدبختته که باید تا اخر عمر بسوزه.. دختر..!!!!!

گفت .. مامانم .. اصلا ....اون سحر جونشو داره منو می خواد چکار..

سحر دختر شوهر اول مادر محبوبه است...

گفتم مگه نگفتی بودی مامانت 13 ساله ندیدش...خب این مدت دوری فرزندشو به چه عشقی تحمل کرد جز با وجود تو...

خب بعضی وقتا مامان بابا ها از روی عصبانیت و ناراحتی به خاطر رفتار بچه هاشون یه چیزایی می گن که من میگم نباید بگن

ولی خب حالا زده میشه.. ولی هیچ وقت تحمل ناراحتی بچه هاشونو ندارن...دوسشون دارن و زندگیشون به خاطر بچه هاشونه..

تو هم قبول کن که خیلی چشم هم چشمی می کنی...خیلی بالاتر از خودتو میبینی ..

همیشه داری خودتو با دیگران مقایسه میکنی..دختر من یه کمی پایینتر از خودتو نگاه کن...

همین سمیه گه شاگرد اول کلاستونه..اونم باباش پیره..مادرشم زن دوم باباشه...اومد به بچه ها بگه من این شرایط رو دارم؟

تازه اونقدر با مامانش صمیمیه که نگو..

گفت میدونم ولی....

گفتم تو چیکار کردی..همه دوستات و همکلاسیهات از مشکلت خبر دارن..دلیلی نداشت به همه بگی تازه میدونی که بعضی از این بچه ها مشکلاتشون از تو بیشتره..؟تو چی کم داری..جز اینکه یه بابای پیر داری که به خاطرش داری خودتو از بین میبری..

یعنی این همه چیزهای خوبی که داری رو نمیبینی فقط با داشتن همین مشکل داری خودتو اذیت میکنی..ارزششو داره..؟

و میدیدم محبوبه داره فکر میکنه...محکوم شده بود ولی نمیدانم قانع شده بود یا نه؟

سرویس بچه های محلمون منتظر من بود...به محبوبه گفتم بیا سوار شو..گفت نه میخوام تنها برم..تا وسطای مسیر می تونست با ما بیاد ..ولی نیومد..

دلم باز براش شور میزد..اومدم خونه زنگ زدم به همراه داداشش...

ماجرارو براش تعریف کردم و بهشون گفتم کمی مواظبش باشه..

فرداش که اومدم مدرسه دیدم داره با هانیه کتابای کتابخونه رو جمع و جور میکنه..نگام نکرد...

بعد از مراسم صبحگاه رفتم کلاسشون..

گفتم ..

بچه ها یه خواهش از شما دارم..همتون مشکل محبوبه رو میدونین..محبوبه دختری هست که نه خواهری داره نه برادری که همراش توی خونه بزرگ شده بود..اون تنها بزرگ شده و تجربه ای توی این زمینه نداره..شما همه چی رو فراموش کنین...

و برای محبوبه مثل یه خواهر باشین..کمکش کنین..یادش بدین چه جوری باشه..چیکار کنه..چه رفتاری داشته باشه...

یه دوست و یه خواهر خوب براش باشین....

بقیه حرفایی که قبلا زده بود رو بندازین داخل سطل اشغال..

و محبوبه عوض شده بود.. واقعا دارم میگم...

دیگه اون محبوبه سابق نیست....نمیدونم چی شده..دیگه هم راجع به اون موضوع باهاش صحبت نکردم..

مامانشو خواسته بودم مدرسه  که  اومد...بهشون گفتم هیچ وقت حرف سحرشو پیش محبوبه نزنه....

فرصتی بهش بده که بره با کامپیوتر کار کنه..با دوستاش تلفنی حرف بزنه...تنهاش نذاره...

و مادر ..این واژه همیشه مظلوم....چه قدر بیسوادی بده.....محبوبه اومد دفتر دستش هم یه کاغذ بود..یه مسابقه با بچه های شورا ی مدرسه گذاشته بود..مسابقه نقاشی به مناسبت هفته بسیج دانش اموزی و 13 ابان..

تراکت تبلیغاتی رو ازش گرفتم چندتا فتو زدم تا روی همه تابلو اعلانات مدرسه بزنه..

محبوبه فعلا محبوب شده...

خدا کنه اون حال و هوا از سرش رفته باشه..


[ چهارشنبه 87/8/8 ] [ 9:12 عصر ] [ فارا عطایی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

با ماه و مهر همسفر جاده های اسمانی باشید.
لینک دوستان
امکانات وب
head> محبوبه2 - ماه و مهر